لیلا جانقربان لاریچه
خبرنگار شهرآرامحله
۲۴ آبان، روز کتاب و کتابخوانی و کتابدار است. روز مخلوقاتی آرام و دوستداشتنی که درنهایت سکوت، حرفها دارند و ورق به ورق فریادها در سینه نهفته دارند که چشم به راه دستی هستند تا آنها را بردارد و چشمی که به خطوط آنها دوخته شود.
برای نجات جان کتاب از تنهایی و پیداشدن و پیداکردن دستها و چشمهایی که سکوت آن را بشکنند، کارهای زیادی ازسوی مسئولان مسئولیتدار و گروههای مردمنهاد مسئولیتندار انجام شده است. این روزها خیلیها سعی دارند و سعی کردهاند که کتاب را تبدیل به بخشی از زندگی افراد کنند و برای رسیدن به این هدف ترک کتابخانه و قفسه کتاب گفته و این یار مهربان را در هر فرصتی و هر جایی به دیگران توصیه و پیشنهاد میکنند. یکی از این پیشنهادها، پیشنهاد خلاقانه مهدی سلطانی، جوان ۳۶ ساله کتابداری است که در ارتفاعات جان گرفته است.
کتابداری انتخاب اولم بود
مهدی سلطانی این روزها در بخش کودک کتابخانه مرکزی امام خمینی (ره) در میدان هشتصد یا همان میدان هشتم شهریور مشغول به کار است. او که دانشآموخته این رشته است و از سال ۸۵ جذب نهاد کتابخانهها شده است، میگوید: «کتابداری انتخاب اولم بود و شهر محل تحصیلم را هم تبریز انتخاب کردم. کتابداری دانشگاه فردوسی هم میتوانستم بخوانم، ولی برنامهام این بود که از شهرم دور باشم و راه دور و زندگی خوابگاهی را تجربه کنم. البته دانشگاه تبریز هم در رشته کتابداری، دانشگاه خوبی بود و همین باعث شد که اولین انتخابم با رتبه ۱۶۱۳ در سال ۸۱ کتابداری دانشگاه تبریز باشد.»
این کتابدار هممحلهای ما که در دوران تحصیل و پیش از انتخاب رشته کتابداری، کتابخوان سرآمدی نبوده است دلیل این انتخابش را مشورتی میداند که مسیر زندگی او را به این سمت کشاند و کتاب را جزئی از زندگی او کرد: «در دوران دبیرستان از آن بچههای کتابخوان نبودم و فقط کتابهای درسیام را میخواندم. برای خواندن و آمادگی در کنکور به منزل خواهرم در تهران رفته بودم. در همان زمان با آقایی که کارشناسیارشد میخواند آشنا شدم و سر حرف ما باز شد و من از او درباره رشته تحصیلیام در دانشگاه مشورت گرفتم. رشتهام در دبیرستان انسانی بود و او باتوجه به بازار کار رشتههای دانشگاهی رشته کتابداری را به من معرفی کرد و کلی درباره این رشته برایم توضیح داد که هنوز بازار کار این رشته اشباع نشده است و باتوجه به گستردگیای که دارد میتواند برای من در آینده مفید باشد. تازه آنزمان که او اسم رشته کتابداری را آورد، فهمیدم که چنین رشتهای هم وجود دارد و برای اولینبار نام آن به گوشم خورد. او همه چیز را برایم توضیح داد و من این رشته را انتخاب کردم و باوجود اینکه میتوانستم حقوق هم با این رتبهای که آورده بودم بخوانم، اما رفتم سمت کتابداری آن هم در تبریز با آن فرهنگ خاص دوستداشتنی که من آن را خیلی میپسندم.»
۴ سال در تبریز درس خواندم
تبریز پذیرفته شدم و بهمن سال ۸۱ وارد دانشگاه شدم و ۴ سال در تبریز درس خواندم. البته زمان ورود فضا خیلی خوب نبود و رفتارها و برخوردها نسبت به این رشته منفی بود. خیلیها از سر اجبار رشته کتابداری را انتخاب کرده و دنبال تغییر آن بودند. در کنار رشتههای حقوق و مهندسی، رشته کتابداری را کم میدیدند، ولی چند ماهی که گذشت اوضاع تغییر کرد و اکنون خیلی از همانهایی که مخالف کتابداری بودند دکتری این رشته را هم گرفتهاند. آنزمان تابستانها میآمدم مشهد و کارهای ساختمانی میکردم. کار کردنم برای درآوردن خرج دانشگاهم نبود. پدرم هزینههای ما را تأمین میکرد و اتفاقا زندگی پدرسالانهای هم داشتیم. کار میکردم تا چیزهایی را که دلم میخواست بخرم، مثلا یکی از این چیزها گیتاری بود که با دستمزد خودم آن را خریدم. خانواده هیچوقت برای ما کم نمیگذاشت، ولی روحیات من هم اینطور نبود که وابسته باشم و سعی میکردم خودم کارهایم را پیش ببرم.
در دانشگاه کوهنورد شدم
سلطانی درباره دوران دانشگاهش میگوید: «بیشتر رشتههای ورزشیای که در دانشگاه برگزار میشد شرکت میکردم. بدمینتون، فوتسال و کوهنوردی را در دانشگاه یاد گرفتم. وقتی لیسانس گرفتم دیگر یک کوهنورد شده بودم. قله سهند و جام، اولین قلههایی بودند که با بچههای دانشگاه در همان تبریز به آنها صعود کردیم تا اینکه ۴ سال تمام شد و من فارغالتحصیل شدم و از آنجایی که تک پسر بودم و کفیل پدرم میشدم از سربازی معاف شدم. این معافیت باعث شد که دیگر تکاپوی ارشد خواندن نداشته باشم و وارد بازار کار شوم. به تهران رفتم و مدیرکل وقت با من مصاحبه کرد و قرار شد که یک ماه دیگر برای شروع فعالیتم به بندرعباس بروم.»
بهدلیل بیقراریهای مادرم منتقل شدم
آنزمان برخی استانها کتابخانه نداشتند که هرمزگان هم جزو آنها بود. اردیبهشتماه بود که با قطار راهی بندرعباس شدم و تا در قطار باز شد و خواستم پیاده شوم، هوای شرجی خورد به صورتم و درکل ناامید شدم و یک لحظه توی خودم رفتم و گفتم چطور در این هوا میخواهم کار کنم! تازه محل کارم بندرعباس نبود و من را به روستای پیشه ایسین فرستادند. روستا کتابخانهای داشت که به دست خدمه اداره میشد و حسابی به هم ریخته بود. کتابخانه را روبهراه کردم و با شیوههای مختلف توانستم بچههای روستا را به آن جذب کنم. برای بچهها کتاب میخریدم و در مناسبتهای مختلف آن را هدیه میدادم. مسابقه نقاشی برگزار میکردم و گاهی هم فیلم کودک میگرفتم و در مانیتور سیستم برای بچهها پخش میکردم. حدود ۲ سال آنجا بودم و با همکاری بچههای بسیج و مسجد یک برنامه کوه گنو هم رفتیم که برگزارکننده این برنامه کتابخانه بود، ولی آن موقع هنوز به ذهنم نرسیده بود که کتابها را هم همراه خودمان به کوه ببریم.
راستش را بخواهید پیه ۱۰ سال را برای خدمت در بندرعباس به تنم مالیده بودم، ولی بیقراریهای مادرم برای تک پسرش باعث شد که ۲ سال بیشتر آنجا نمانم. خیلی پیگیر انتقالی به مشهد بودم، ولی موافقت نمیشد تا اینکه یک روز به من خبر دادند که تمام مدیرکلها در مشهد جلسه دارند و اگر میخواهی منتقل شوی بگو که مادرت برود و درخواست جابهجایی تو را بدهد. حرفهای مادرم اثر کرده بود و مدیرکل به شرط موافقت مدیر بالادستیام با انتقالم موافقت کرد. سال ۸۶ آمدم مشهد و، چون سابقه کمی داشتم، گفتند باید به کتابخانه روستای چکنه بروی. من هم که چارهای نداشتم پذیرفتم و به کتابخانه روستای چکنه که به اسم پرفسور صادقی بود، رفتم. اواخر سال ۸۶ در این کتابخانه مشغول به کار شدم و از آنجایی که تازه نامزد کرده بودم آخر هفتهها به مشهد رفت و آمد میکردم. دوباره درخواست جابهجایی و انتقال به مشهد را دادم. آن موقع طرحی در کتابخانهها آمد که بازنشستهها میتوانستند در کتابخانهها مشغول به کار شوند. البته این طرح بعد از مدتی برداشته شد، ولی واسطهای برای انتقالی من به مشهد شد.
میخواهم کتابدار باشم
اواخر سال ۸۷ به مشهد آمدم و در کتابخانه «فرزانه جامع» طرق که به نام خانم واقف آن ثبت شده است مشغول به کار شدم. یکسال آنجا بودم و همچنان درخواست جابهجایی داشتم تا اینکه سال ۸۸ به کتابخانه مسجد حوض لقمان میدان شهدا آمدم. یک سالی هم در این کتابخانه مشغول فعالیت بودم که پیشنهاد شد کتابخانهای را که میخواستند از اتباع تحویل بگیرند به من بسپارند. این کتابخانه آنزمان به نام فردوسی شماره ۲ نامگذاری شد و اکنون به نام خواجه عبدا... انصاری تغییر نام یافته است. کتابخانه را تحویل گرفتم و آن را ساماندهی کردم و کتابخانه فوق العادهای شد بهویژه در بخش کودک که آنزمان خیلی از کتابخانهها هنوز بخش کودک نداشت. دوشیفت کاری مجبور بودم آنجا بمانم و حسابی از مراودات خانوادگی عقب مانده بودم. عمویم که جانباز شیمیایی بود چندباری به کنایه از من گلایه کرده بود، ولی من درگیریهای کاری را رها نکردم تا اینکه یکسال گذشت و عمویم شهید شد. البته، چون جانبازیاش زیر ۷۰ درصد بود عنوان شهید به او ندادند، ولی با ۶۰ درصد آسیب شیمیایی هیچ وقت نتوانست راحت زندگی کند و به رحمت خدا رفت. خیلی از من توقع داشت و بهدلیل اینکه از او غافل شده بودم، خیلی ناراحت بودم. بعد از اینکه عمویم به رحمت خدا رفت مسئولیتم را واگذار کردم و گفتم میخواهم کتابدار باشم.
با کتاب به دماوند صعود کردیم
سال ۹۰ به کتابخانه قائمیه در خیابان پنجتن ۵۴ رفتم و ۳ سال آنجا بودم و در این ۳ سال برنامه کوه را با بچههای کتابخانه داشتیم و گاهی هم با همنوردهایم که دامادهای خانوادهمان هم بودند، صعود میکردیم. این سالها هم هنوز ایده کتاب بردن در کوه به ذهنم نرسیده بود و فقط کتابخوانها را به کوه میبردیم. این برنامهای بود که خودمان در کتابخانه اجرا میکردیم و من اطلاع نداشتم که بچههای اداره کل هم، چنین برنامهای دارند. آقای شمقدری، مدیرکل وقت، خودش هم اهل کوه بود و هر چهارشنبه بچههای اداره کل کوه میرفتند. من هم داخل این تیم شدم و در برنامه شرکت میکردم. همان موقع عنوان کتابنوردی را برای یکی از صعودها در نظر گرفته بودند که در آن کتابی معرفی میشد، ولی کتابخوانی در کار نبود و با تغییر مدیرکل، این برنامه درکل برچیده شد، اما ما برنامه کوهنوردی خانوادگی خودمان را داشتیم. سال ۹۳ من به کتابخانه شهید رجایی در میدان امام حسین (ع) رفتم و تا سال ۹۸ آنجا بودم. الان هم حدود ۵ ماه است که به درخواست خودم به کتابخانه مرکزی آمدهام و در بخش کودک فعالیت میکنم و کتابدار هستم.
باوجود جابهجاییها همچنان برنامه کوهنوردی را داشتیم و در سال ۹۵ که برای صعود به دماوند میرفتیم من کتاب تفکر زائد نوشته دکتر محمدجعفر مصفا را که کتابی جالب، ولی سخت است با خودم بردم. در حال مطالعه کتاب بودم و آن را در سفر کنار نگذاشتم. کتاب را با خودم برده بودم و یک بنر از اسم کتاب و قسمتهای مهم آن هم چاپ کرده بودم که هنگام صعود با آن عکس گرفتم و در وبلاگ کتابخانه قائمیه آن را منتشر کردم. من فقط در قله با کتاب و بنر عکس گرفته بودم و کار خاصی انجام نداده بودم.
در قله کتاب خواندم
این ماجرا گذشت تا اینکه طرح خوانش کتاب یا همان طرح نشست کتابخوان در استان مطرح شد و در حضور نویسندگان و صاحبنظران و مسئولان کتابهای مختلف بررسی میشد. هدف اینکار معرفی نهاد کتابخانهها بود که بهعنوان نهادی مستقل در حال فعالیت بود. همان زمان این دغدغه در ذهن من آمد که بهعنوان یک کتابدار چطور میتوانم کتابها را به مردم معرفی و آنها را به خواندن کتاب ترغیب کنم. ذهنم درگیر بود که چهکاری میتوانم انجام دهم که برنامه صعود به قله ملکوه را چیدیم و همراه ۳ نفر از همنوردهایم راهی این قله شدیم. به ذهنم رسید که در این سفر کتابی را همراهم ببرم و کتاب «در زندگی سخت نگیریم» را همراهم بردم. این کتاب ۱۰۰ عنوان داشت که هرکدام در یک صفحه مطرح میشد. ۱۰۰ راهکار برای زندگی آسان و راحت را مطرح کرده بود. شبی که در کوه بودیم این کتاب را خواندیم و درباره مباحث آن تبادل نظر هم میکردیم. فردای آن در قله بهطور نمادین یک بحث از کتاب را خواندم و عکس و فیلم گرفتیم و در فضای مجازی آن را منتشر کردیم. مدیر کل جوان کتابخانهها، حجتالاسلام سبزیان این فیلم و عکس را دیده بود و در اینستاگرامش با عنوان کتابدار کوهنورد مشهدی آن را بازنشر داده بود. از این بازخورد انرژی گرفتم و یک جلسه به دفتر مدیرکل رفتم و کتاب چهلنامه کوتاه به همسرم را هم به او هدیه دادم. کتابهای خوب را زیاد هدیه میدهم، ولی در هدیهدادن کتاب هم حواسم هست که خیلی تکراری کار نکنم که موضوع لوس و بیمزه شود.
کتاب در ارتفاع ۴ هزار متری
در جلسهای که با مدیرکل داشتم برنامهی را که انجام داده بودیم بررسی و درباره آن صحبت کردیم. پیشنهاد برنامه دیگری مطرح شد که من برنامه صعود به دماوند و علمکوه را پیشنهاد دادم و اینکه برنامههایی برای کتابخوانی میتوانیم در این کوهنوردی داشته باشیم. شهریور امسال بود که این صعود را انجام دادیم و پشت کولهها و بنرهایی که داشتیم شعارهایی درباره مطالعه و همراهی با کتاب نوشته بودیم تا همه کسانی که در کوه هستند آنها را ببینند. یک گروه بودیم که کار ما معرفی کتاب در کوه بود. برای این صعود کتاب «صعود زندگی من» را انتخاب کردیم. کتاب مناسبی بود و زندگی خانم کوهنوردی را در قالب داستان روایت میکرد که درگیر سرطان میشود و مقابل آن میایستد. در برنامه چهارروزه صعودی که داشتیم در جانپناهها و چادرها خوانش کتاب برگزار میکردیم. جالب بود که مرد و زن و ایرانی و خارجی در ارتفاع ۴ هزار متری مینشستند و به مباحث کتاب گوش میکردند. برای این برنامه ۴۰ نسخه از کتاب را تهیه کرده بودم که البته هزینه آن به من پرداخت شد. ۲۷ نسخه از آن را به کتابخانههای مشهد اهدا کردم و ۱۳ جلد آن را به کوه بردیم و به کوهنوردان هدیه دادیم. البته میدانید که ۱۰۰ گرم وزن هم در کوله یک کوهنورد برای خودش وزنی است درخور توجه و ما همین تعداد را هم بهسختی در ارتفاع بردیم.
این برنامه بازتابهای رسانهای زیادی داشت و در فضای مجازی به تعداد زیاد منتشر شد تا جایی که یک کتابدار تبریزی به صفحه مجازی من مراجعه کرد و از من خواست که این کتاب را برایش تهیه کنم و بفرستم. این برنامه تأثیرات زیادی روی مردم هم داشت و اتفاق جالبی بود.
۴ جانپناه و ۴ کتابخانه
سلطانی که همچنان دغدغه زنده نگهداشتن کتاب را دارد و به دنبال ایدههای نو است میگوید: امسال هم قرار است که به مناسبت روز کتاب و کتابخوانی و کتابدار برنامهای در قله بینالود و قله شیرباد داشته باشیم. در این قلهها ۴ جانپناه داریم که قرار شده است در هرکدام یک کتابخانه کوچک راه بیندازیم که هرکدام ۲۴ کتاب داشته باشد. عدد ۲۴ را هم بهدلیل روز ۲۴ آبان که مناسبت دارد، انتخاب کردهایم و ۴ کتابخانه کوهستانی راه خواهیم انداخت که خبرهای آن بعد از این برنامه به دستتان خواهد رسید.
خروس زری پیرهن پری
این کتابدار جوان محله ما که خودش ۳ دختر دارد و سعی کرده است کتاب و قصههای ایرانی را برای آنها بازگو کند از برنامههایش با کتاب در خانه نیز اینطور میگوید: «به نظر من کتاب در زندگی ما جایگاه ویژهای دارد و لازم است بیشتر به آن توجه کنیم. من که ادعای حرفهایبودن در کتابخوانی را ندارم، ولی هرکتابی را که انتخاب کردهام و خواندهام در زندگیام از آن درس گرفتهام و برای ترویج آن هرکاری که از دستم برآمده است انجام دادهام. اکنون همسرم هم که معلم است در مدرسهاش که سمت خیابان خواجهربیع است کتابخانهای با یک قفسه شیشهای راه انداخته و من به نام خودم از اینجا کتاب امانت میگیرم و برای بچهها میبرم. خودم هم کتابخانهای دارم که دوست ندارم کتابهایش را فقط برای خودم نگه دارم و میخواهم کتابها را هدیه کنم تا اثر بیشتری داشته باشد. کتابها روی سبک زندگی آدم اثر میگذارند و باید هرچه بیشتر دردسترس ما باشند. زمانی که شیفت شب نباشم برای دخترهایم قصه میخوانم و برای وقتهایی که نیستم فایل صوتی قصههای «خروس زری پیرهن پری» را دانلود کردهام و تصاویری را هم خودم برای آن پیدا کردهام و فیلم آن را برای بچههایم در خانه پخش میکنم تا ارتباط بهتری با آن بگیرند و تصویری ذهنی هم داشته باشند و یاد بگیرند که کتاب بخشی جدانشدنی از زندگی ماست.