اشکال از خودمان است، همیشه فکر میکنیم کار خوب یعنی انجام حرکتی خارقالعاده؛ یعنی اینکه بخواهیم مدرسهای بسازیم یا مسجدی بنا کنیم و دستکم کمک مالی بزرگی
داشته باشیم. این دشوارسازی کارها باعث شده است هرچیزی را پیچیده و سخت کنیم.
کار خیر و ماندگار فقط این نیست که مسجد یا مدرسه بسازید یا بروید سرپرستی کودکان یتیم را عهدهدار شوید تا حالتان خوب شود و احساس آرامش کنید. مسیر سعادت اصلا به این پیچیدگیها که فکر میکنید، نیست.
دستکم ۵/۶ ماه از آشنایی من با مردی بزرگ در محله میگذرد. اگر جای مسئولان بودم، بهجای فکر کردن به کلاسهای آموزشی و اختصاص بستههای فرهنگی برای رفع معضل اعتیاد، از کسانی تجلیل میکردم که با آدمهای معتاد رفیق هستند و خیلیهایشان را از فرورفتگی در مرداب حتمی بیرون کشیدهاند.
سعید آقای داستان ما ۴۰ سال دارد. بیشتر و کمترش را نمیدانم، فقط مطمئنم اهل مصاحبه و گپوگفت و این حرفها نیست. تعریفش را شنیدهام که روزی خدا دستش را گرفته است تا در فلاکت کارتنخوابی و بدنام نمیرد؛ دیگر حتی لحظهای از یاد او غافل نبوده است. هیچکدام از این حرفها و عبارتهایی که میآورم اغراق نیست. بچههای خدا عبارتی است که سعید آقا تعریفشان میکند و مربوط به همه آنهایی میشود که به دام اعتیاد افتادهاند.
آنها که به قول او مظلومترین بیماران هستند و نیاز به همدردی دارند تا بفهمند وقتی در دام افتادهای بخواهد نجات پیدا کند، فقط معجزه عشق و محبت میتواند او را سرپا نگاه دارد.
به قول خودش، ۱۴ سال و ۵ ماه و چندروز پاک است. در گذشته نه خیلی دور، سعید شباهت زیادی به آنهایی داشت که زبالهگردی میکنند و خیالشان نیست این مرداب لحظهبهلحظه آنها را به کام خود میکشاند، بی آنکه بفهمند طلوع و غروب خورشید یعنی چه؟ اصلا برای چه به دنیا آمدهاند و زندگیشان برای چیست؟
سعید ۱۴ سال پیش معتاد بود، روزی در دنیای خماری گوش همسرش را برای گوشواره پاره کرد و فهمید باید هرطوری که هست، برگردد. باید خودش را نجات میداد و این معجزه اتفاق افتاد و به شکرانه آن روز و این تحول، برای بچههای خدا هرکاری که بتواند انجام میدهد. از زندگی و زن و بچهاش گذاشته است تا دست یکی از آنها را بگیرد. این را که میگویم از زبان دیگران شنیدهام؛ کافی است کسی در جلسه اعلام پاکی کند؛ من ... معتاد ۲۴ ساعت پاک هستم. سعید آقا او را در آغوش میگیرد و شانههایش را مالش میدهد و میگوید: به جمع ما خوش آمدی بچه خوب خدا.
سعید آقا همیشه برای هرکدام از بچهها که حالشان خوب نیست و نیاز دارند با کسی حرف بزنند و درددل کنند، در دسترس است. کمپ و جلسه در داخل و خارج شهر زیاد میرود. دست تکتک بیماران را میگیرد و میگوید: این شماره تماس من است، اگر خواستی روی کمکم حسابکن.
فرقی نمیکند چه ساعتی از شبانهروز باشد، فقط کافی است که شماره یکی از بچههای خدا روی گوشیاش بیفتد تا با حوصله، تمام حرفهایش را گوش کرده و راهنماییاش کند. لازم باشد از خواب و خوراکش میزند تا حال یک نفر بهتر شود. این روزها دارایی سعید آقای محله ما، خانهای کوچک و خانوادهای خوشبخت و آرام است که همه را از لطف حق میداند و میگوید: من به نفس گرم بچههای خوب خدا زندهام و خیلیخیلی خوشبختم. آن دنیا حتما سرم را بالا میگیرم و میگویم خدایا تو دست مرا گرفتی و من هم در حق بچههای خوبت از چیزی دریغ نکردهام.
روایت سعید را به این دلیل آوردم تا بدانید برخی از کارهای به ظاهر ساده و خُرد، بسیار بزرگ و ماندگار هستند. باور کنید لازم نیست حتما مدرسه و مسجد بسازید که رضایت خدا جلب شود.