مریم قربان زاده|شهرآرانیوز؛ شیرینتر از شنیدن خاطره سراغ دارید؟ شنیدنیها هرچه باشند وقتی شیریناند که ما را به گذشتههای نزدیک یا دور ببرند. انگار حس شنوایی نوستالژیکتر است تا بینایی و چشایی. دلمان میخواهد ساعتها چشم بدوزیم به لبهای چروک و چشمهای ریز یک خاطرهگوی دنیادیده و روزگارگذرانده و صفحهبهصفحه ورق بخوریم لای کتاب زندگی او و دست آخر آهی بکشیم و فکر کنیم به روزهایی که رفتهاند، اما نباید فراموش شوند.
فکر میکنیم چرا داریم آنها را فراموش میکنیم و برای فراموش نکردنشان چه کاری از دستمان برمیآید؟ فکر میکنیم برای اینکه نسل بعد این روزها را یادش بماند و پیوندش گسسته نشود چه باید بکنیم؟
نقالی یک راه نجات گذشته است و خاطرههای روزهای دور دور. خاطره گفتن یک جور نقالی است، اما بیپرده و چوبدست و آن هیجان و شور. راویها خودشان نقالاند. موسیقیها نقالاند. نگارهها و نقشها نقالاند. برای آدمهایی که میخواهند گذشتهشان لای آینده فراموش نشود، همهچیز باید نقالی کند.
هوا سرد بود. برف آمده بود. داشتم از جمعیت عقب میماندم، اما باید بچه را عوض میکردم. از روی سکوی یک خانه که دالانی کوچک داشت، برفها را کنار زدم. مشما را پهن کردم. چادرم را روی سر خودم و مشما کشیدم که برای بچه خیمه درست شود. با سرعت برق، لاستیکیاش را عوض کردم و خودم را به جمعیت رساندم.
داخل پارک همهجور آدمی بود. کسی به یک مادر و نوزاد شک نمیکرد. انگار نه انگار داخل کالسکه، زیر تشکچه نوزادم که خواب بود، اعلامیههای امام (ره) را پنهان کرده بود. با آرامش راه میرفتم و کالسکه را هل میدادم تا به رابطمان رسیدم.
صبح که شوهرم میرفت سرکار، آبگوشتم را بار میگذاشتم و چند ساندویچ کوکو و یک شیشه آب برمیداشتم. دست بچهها را میگرفتم و میرفتیم تظاهرات تا ظهر.
پیش از شوهرم میرسیدیم خانه. وقتی میآمد میگفت: باز که تلویزیون تو را نشان داد داشتی «مرگ بر شاه» میگفتی! همهمان میخندیدیم. تلویزیون کجا بود؟! میخواست بگوید فهمیده است آن روز هم رفته بودیم تظاهرات.
پردهخوانی باید از زبان خود نقال باشد. این خاطرهگوییها که نامش را روایت گذاشتهایم یکطرفه نیست. یکنفره هم نیست. این مادرها که نصف جمعیت تظاهراتکنندهها بودند نقالان بدون پرده و چوبدستاند.
زنانی که پریشان از شکنجههای زندان میگویند حرفهای بیشتری دارند، حرف تنهایی و شبهای سرد بدون نفت و دلواپسی و بچهها و خوف و خطر.
نقل این تودهها را باید بشنویم. انقلاب را باید از زبان این زنها روایت کرد. چطور با شش هفت بچه سر و نیمسر، تظاهرات هم میرفتند، اعلامیه هم پخش میکردند، شوهران را هم حمایت میکردند، با گرسنگی و بیپولی هفتهها را به سر میرساندند و چهبسا خبری از زنده بودن و حتی امیدی به زنده برگشتن مردانشان هم نداشتند.
این روایتها باید مجلسبهمجلس نقل شوند. این زنها باید محفلهای شب خاطره را روشن کنند. صحبت از جنبه مردانه مبارزه بسیار شده است و باید هم بشود، اما جبهه زنانه را کی باید بشنویم؟ جبهه سخت و جانفرسا و پر از رنج و تنهایی و بیخبری و چشمبهراهی و فرزندداری و خانهداری و مادری را چه کسانی باید روایت کنند؟
تاریخ از زبان زنها شنیدنیتر است، زیرا زاویه دیدشان از بالای بلندی تنظیم شده است و همهچیز را از دور و افق بالا میبینند. قصههایشان رنگ زندگی دارد، نهفقط رنگ خون و شکنجه و پیکرهای پاره. اینها را هم دارد، اما از دل این همه، زندگی را میجویند و تازگی را. خودشان ویران میشوند، اما میکوشند کسی ویرانی روح لطیفشان را نبیند.
نقل روزهای سخت و خوش گذشته را از زبان مادرانه زنها بشنویم و در برنامه روایت خاطره بنویسیم: حضور راوی گرانقدر، بانو .... آن هم بانوانی گمنام و بینشان که نه خودشان سرشناساند، نه همسر معروف و مشهوری دارند. از این زاویه، همه زنهایی که دهه ۵۰ را به خاطر دارند یک راویاند. یک گوش شنوا میخواهند و دو چشم تشنه دانستن و اگر قلمی بود و چاپ شد چه بهتر. تاریخ از زبان تودهها شنیدنیتر و خواندنیتر است. با این نگاه، سراغ مردهای دنیادیده هم باید رفت. آنها هم مغفول ماندهاند.
چند روز پیش، پای صحبت زنی نشستم که در شانزدهسالگی، در کوران تحرکات گروهک تجزیهطلب کومله، با همسرش به سنندج رفته بود. همسرش در آن سالها مسئولیت عقیدتی نیروی انتظامی آن منطقه را به عهده داشت.
گفت: حاجآقا گفته است میخواهی من هم بیایم و مصاحبه کنم؟ اما من گفتم نه. شما خیلی صحبت کردهای و مصاحبه دادهای. بگذار یک بار هم من بروم و با من مصاحبه کنند!
همه گفتوگوی ما ۲ ساعت شد. از سال ۶۳ تا ۱۲ سال بعدش، ۱۲ سال زندگی در میان خوف و خطر کسانی که میگفت از جنس داعش بودند. میگفت: «داعش برای شما تازگی دارد، نه برای ما. ما یک بار داعش را از سر گذراندهایم». شرمنده اراده و باور و جهاد او شدم.