مرتضی محمدپور
خبرنگار
زندگی پرفرازونشیبش، خوراک ساخت فیلم سینمایی است. فرزند میانی از یک خانواده یازده نفره اهل طبس و متولد1338 و چند سالی است که ساکن مشهد است؛ پسر نوجوانی که از دوران کودکی، مبارزات پدرش را، به عنوان یکی از خان های بزرگ کرمان، با انگلیسی ها به چشم دیده و در این مسیر رشد کرده است. در نوزده سالگی کارش به جایی می رسد که به جرم نگهداری هفت سلاح جنگی در خانه و شرکت در جلسات مخفی، به دست ساواک دستگیر می شود. یک سال بعد هم با پیروزی انقلاب اسلامی به کردستان می رود تا حتی پیش از آغاز دفاع مقدس، کومله و دموکرات را به مصاف بطلبد. درنهایت، این روایت پرهیجان از نوجوانی و جوانی، «سیدحسن شکیبی» را به جایی می رساند که در بیست ودوسالگی، فرمانده پاسداران داوطلب کمیته انقلاب اسلامی در طبس باشد. همین مسئولیت هم در سحرگاه پنجم اردیبهشت1359، پای او را به عنوان نخستین شاهد عینی، به یکی از پرونده های محرمانه تاریخ ایران باز می کند. عملیات «پنجه عقاب» که برای ما به منزله شکست آمریکایی ها در صحرای طبس شناخته شده است، یک راوی دست اول دارد. خودش تأکید می کند که «من راوی شنیده ها نیستم، فقط آن چیزی را می گویم که با چشم خودم دیده ام».
چه شد شما را به محل حمله آمریکایی ها فراخواندند؟ بدیهی است که محل حمله احتمالی دشمن -آن هم آمریکا- باید قرنطینه امنیتی باشد.
بله خب، همین طور هم بود. ببینید آن زمان من فرمانده پاسداران داوطلب کمیته طبس بودم. هم زمان دانشجو هم بودم. آن روزها اگرچه حدود یک سال ونیم از زلزله مهیب طبس می گذشت، هنوز بیشتر ساکنان شهر در چادرهای امدادی زندگی می کردند. خانواده من هم در یک اردوگاه اقامت داشتند. صبح آن روز، داشتم می رفتم پشت اردوگاه. می خواستم طبق روال، فضای خلوتی پیدا کنم و درسم را بخوانم. یک وقت دیدم یک نفر از دور دارد مرا صدا می زند. آمدم بالای خاکریز فرودگاه. دیدم فرستاده ویژه کمیته است. سریع به داخل کمپ برگشتم. به جای کفش معمولی، چکمه پوشیدم و به سرعت رفتیم کمیته تا عازم محل درگیری شویم.
از همان زمان فهمیدید که قرار است برای مقابله با آمریکایی ها بروید؟
نه؛ اول به ما گفتند پاسگاه رباط خان در چهل ودوکیلومتری محل حادثه، به محاصره قاچاقچی ها درآمده است. این خیلی باورپذیر بود؛ چون آن زمان، خیلی با قاچاقچی ها درگیری داشتیم. وقتی به کمیته رسیدم، دیدم از قبل یک استیشن سیمرغ آنجا آماده کرده اند. من هم یک اورکت داشتم که مرحوم اخوی ام از آمریکا برایم آورده بود. جیب هایش را پر از خشاب کردم. سوار شدیم. تا خواستیم حرکت کنیم، یک مرتبه آقای اخوان که معاون وقت کمیته طبس بود، به من گفت: «آقای شکیبی! شیشه را بده پایین». آهسته به من گفت قرار است با هواپیمای خارجی، طرف شوی. پرسیدم: «یعنی جنگنده؟». گفت: بله. تا این خبر را شنیدم، زدم پشت راننده و گفتم: «راه بیفت، راه بیفت!».
از نظر تجهیزات و سلاح، وضعتان چگونه بود؟
در همین حد به شما بگویم که فقط پنج تا ژ3 داشتیم که یکی اش هم خراب بود.[باخنده] حتی یکی از همراهان ما فقط یک کلت روولور داشت. با این وضعیت رفتیم به مصاف تکاوران نیروی ویژه آمریکایی اما هرچه نداشتیم، روحیه و شجاعت، زیاد داشتیم. دقیقا یادم می آید که مسیر رسیدن به محل پاسگاه رباط خان آن قدر دست انداز داشت و ما آن قدر سریع این 440کیلومتر را می رفتیم که دستگیره های ماشین از جا درآمده بود. بالاخره رسیدیم به پاسگاه. یک سرباز آنجا بود. من را می شناخت. پرسیدم چه خبر؟ گفت، حدود چهل کیلومتر آن طرف تر، بامداد دیشب چندتا هواپیما نشسته اند.
قبل از شما، تیم عملیاتی دیگری در صحنه نبود؟ شما نفر اول بودید؟
درست است که آنجا پاسگاه ژاندارمری بود و آن ها نزدیک تر بودند اما فرمانده این پاسگاه،فردی بهایی بود که بعدها فرار کرد. وقتی ما رسیدیم، پرس وجو کردم که کجاست معلوم شد غیب شده است. هیچ کس از فرمانده پاسگاه ژاندارمری خبر نداشت. ما هم معطل نماندیم؛ خودمان را به محل حادثه
رساندیم.
دقیقا از چه زمانی فهمیدید این موضوع فرق دارد و پای آمریکایی ها درمیان است؟
از همان زمان که از پاسگاه رباط خان راه افتادیم تا به محل حادثه بیاییم، یک وقت از دور دیدیم مرتب صدای انفجار می آید. انگار مثلا هواپیما درحال بمباران باشد اما آسمان خالی بود و اصلا صدای پرواز جنگنده هم نمی آمد. عجیب بود. جلوتر که رفتیم، دیدیم پرنده های غول پیکر آمریکایی، میان شعله های مهیب آتش هستند. حوالی ساعت 8صبح بود. صدای انفجارها هم از همان هواپیمایC130 آمریکایی بود که چون پر از بنزین و فشنگ و مواد منفجره بود، در اثر گسترش آتش سوزی مدام یک بخش دیگرش منفجر می شد. از همان لحظه که بالگردهایCH53 را دیدم، مطمئن شدم این ها آمریکایی هستند.
احتمالا فوری وارد حالت درگیری شدید؛ درست است؟
نه؛ قبل از آن از حدود دو کیلومتر مانده به محل، یک تپه کنار جاده بود. به راننده گفتم توقف کند. رفتم از بالای تپه نگاهی به محل بیندازم. دیدم درمجموع پنج هلی کوپتر و یک هواپیمایC130 وسط بیابان هستند، حتی یکی از هلی کوپترها هنوز روشن بود. جلوی این ها یک هلی کوپتر به این هواپیمای ترابری برخورد کرده بود و هر دو غرق آتش بودند. از اینجا آرایش نظامی گرفتیم. با احتیاط و در حالت آماده باش جلو رفتیم اما هیچ تیراندازی به ما نشد. اوضاع مشکوک بود. جلوتر که رفتیم، هشت جنازه روی زمین دیدیم که همگی سوخته بودند. معلوم بود در اثر انفجار به اطراف پرتاب شده اند. فهمیدیم در صحنه یک عملیات شکست خورده هستیم و قرار نیست تبادل آتش شود.
از حال وهوای آنجا بیشتر بگویید. وضع آمریکایی ها چطور بود؟ تجهیزاتشان چگونه بود؟
باورتان نمی شود؛ چیزهایی که آنجا دیدم، به عمرم ندیده بودم. تورهای استتار، اثاثیه، موتورسیکلت، انواع سلاح از کالیبر50 تا سلاح های انفرادی، همه هم نو! داخل هر هلی کوپتر یک ماشین با دو باک پر از بنزین بود که مثلا در جریان عملیاتشان از آن بیابان تا تهران و مسیر برگشت، نیاز به سوخت گیری نداشته باشند. از هرکدام از پنجره های این هلی کوپترها هم یک مسلسل سنگین با قطار فشنگش بیرون آمده بود. دقیق یادم می آید؛ چون در همان ساعات آغازین صبح بود، شعاع نور خورشید می افتاد روی این قطار فشنگ ها. مثل جواهر می درخشیدند. تعدادی سلاح هم دیدیم که نمی دانستیم چه هستند و کاملا ناشناخته بودند. فقط این به چشم می آمد؛ اینکه مشخص بود آمریکایی ها فکر همه چیز را کرده بودند به جز قدرت خدا.
شرایط طوری بود که آنجا مردم عادی هم بیایند، حتی به صورت گذری؟ بالاخره محل حادثه کنار جاده بوده است.
نه اصلا اجازه ندادیم. اولین کاری که آنجا کردم، این بود که به پاسگاه رباط خان از طرف طبس و پاسگاه پشت بادام از طرف یزد، پیام دادیم که راه را ببندند و هیچ ماشینی نیاید. حالا درست است هر دو ساعت یک بار یک ماشین سنگین ترانزیت رد می شد، اما گفتیم راه مطلقا بسته شود. همین طور هم شد؛ البته همان اوایل، یک وقت دیدیم یک ماشین شخصی با 10مرد مسلح، همگی با اِم یک های قدیم به صحنه آمدند که همان مردان روستاهای مجاور بودند اما آن ها را فوری برگرداندیم؛ چون منطقه زیر بمباران بود و نمی خواستیم تلفات غیرنظامی بدهیم.
پس ماجرای آن مینی بوسی که می گویند با آمریکایی ها روبه رو شده است، چه بود؟ همان مینیبوسی که یک فیلم هم از آن ساخته شد.
آن ماجرا مربوط به همان ساعات بامداد است؛ یعنی حدود چهار تا پنج ساعت قبل از ورود ما. ما حوالی 8صبح به محل رسیدیم. به طورکلی، آمریکایی ها در همان نیمه شب به دو ماشین برخورد کرده بودند. یک تانکر بنزین که آمریکایی ها قصد داشتند راننده آن را بکشند اما راننده فرار می کند و در تاریکی به دل بیابان می زند. آمریکایی ها هم چون زمانی برای تعقیب وگریز یک راننده کامیون نداشتند، او را نادیده می گیرند و فقط کامیونش را منفجر می کنند. قبل از آن هم یک مینی بوس پر از مسافر از راه می رسد که حامل چند خانواده یزدی در مسیر زیارت آقا امام رضا(ع) بوده است. آمریکایی ها هم این ها را زمین گیر می کنند که ناگهان در میان ضجه زن ها، گریه بچه ها و توسل مسافران به آقا امام رضا(ع) ، همه ناگهان می بینند که صحرا مثل روز روشن شد. چه شد؟ C130 به هلی کوپتر برخورد کرد و منفجر شد تا به موازات از کار افتادن چهار بالگرد دیگر، کل عملیات بر باد برود.
برسیم به دستور بنی صدر برای بمباران محل حادثه، آن زمان شما همان جا بودید؟
بله؛ البته این بمباران که می گویند، یک مرحله نبود. درمجموع هشت بار هواپیماها آمدند و بمباران کردند؛ اولین بار حدود ساعت8:30 یعنی تقریبا سی دقیقه بعد از اینکه ما به محل رسیدیم. دومی چند دقیقه بعد که ما به سراغ جنازه ها رفتیم. سومین نوبت بمباران، زمانی بود که همان خودرو شخصی حامل مردان مسلح روستاهای اطراف به محل رسید و درحال مذاکره بودیم. در چهارمین مرتبه بمباران هم داشتم نماز ظهر را می خواندم و بنابراین دقیقا به وقت اذان ظهر بود. چهار مرتبه دیگر نیز تا وقت عصر بمباران شد تا بنی صدر اطمینان پیدا کند که همه تجهیزات باقی مانده و اسناد نابود شده اند.
منظور از این اسنادی که گفته می شود، چیست؟ چرا بمباران محل حادثه طبس، خیانت بنی صدر محسوب می شود؟
من فقط در این حد به شما بگویم که از نظر تسلیحاتی، اگر آن محل بمباران نمی شد، ما الان حداقل بیست سال در دانش دفاعی خودمان جلوتر بودیم. من به شما گفتم تعدادی سلاح آنجا بود که به کل ناشناخته بودند. از نظر اطلاعاتی هم نام افرادی که به عنوان سرپل های نفوذی در ایران قرار بود به کماندوهای آمریکایی و گروگان ها سرپناه و امکانات بدهند، در فهرست های آنجا بود. این ها را بگذارید کنار ده ها نوع نقشه که با ماهواره یا عامل انسانی از تجهیزات و مسیرهای مختلف تهیه کرده بودند. من به چشم خودم بسته های بزرگ پر از اسکناس های نو ایرانی را دیدم. فهمیدید؟ یعنی حتی برای مدت کوتاه حضورشان در ایران، رفته بودند پول ایرانی آماده کرده بودند. اصلا شهید منتظرالقائم هم که کنار خودم در اثر بمباران ها به شهادت رسید، قبل از شهادتش داشت از صحنه، مدرک جمع می کرد. دکمه بالای اورکتش را باز کرده بود، مرتب این برگه های کاغذ را می گذاشت داخل لباسش، اما بمباران ها که سینه اش را شکافت و پیکرش را سوزاند، همه این مدارک را هم نابود کرد.
چرا می گویند واقعه طبس یک معجزه است؟ شما این را به چشم خودتان دیدید؟
این را می گویم که روایتی از عظمت انقلاب باشد. شما ببینید فرمانده پاسگاه محل که بهایی بود و فرار کرد، همه کاره آنجا هم یک آقایی بود که به او مهندس زمانی می گفتند. بعدها معلوم شد اصلا همین آدم بوده که از مدت ها قبل، آزمایش نمونه خاک طبس را برای آمریکایی ها می فرستاده تا پیش از عملیات، محل فرود را ارزیابی کنند. به طورکلی بعد از ماجرای طبس، درمجموع هفده جاسوس آمریکا در این جریانات شناسایی شدند. بنی صدر هم از قبل دستور داده بود هفده استان کشور، پدافند هایشان را تعطیل کنند. دقت کردید چه شد؟ ابرقدرت دنیا در اوج آمادگی نظامی به ما حمله کرد، آن هم درحالی که کاملا بی دفاع بودیم. هفده جاسوس هم در محل مستقر کرده بودند اما بازهم شکست خوردند. باورتان می شود؟ برای همین می گوییم شکست حمله آمریکا به طبس، واقعا یک معجزه بود.