نور امید در خانه خورشید

روایتی از دیدار مردمی تولیت آستان قدس رضوی که حال‌وهوای گره‌گشایی داشت

معصومه فرمانی کیا
خبرنگار 
  دعوت برای دیدار با تولیت آستان قدس رضوی ناگهانی است. وسط یک روز شلوغ کاری خرداد که زنگ تلفن بلند می شود، مخاطب پشت خط سلام و احوال پرسی خلاصه ای می کند و می گوید: برای حضور در مراسم دیدار تولیت با مردم آماده هستید؟ همین اندازه کوتاه و منتظر پاسخ می ماند.
-- بازدید سرزده؟ این سؤال را ناغافل می پرسم . انگار متوجه این پرسش نیست و نمی شود . حرف خودش را ادامه می دهد و می گوید: فردا ساعت 10صبح، صحن بعثت منتظریم و تماس قطع می شود. دعوت بازهم غافلگیرکننده و ناگهانی است. اما من به فال نیک می گیرم همه چیز را و بیشتر از همه این دعوت را در چهارشنبه و روز زیارتی حضرت. تجربه همراهی با حجت الاسلام والمسلمین احمد مروی را چندبار دیگر هم داشته ام، آن هم خارج از محدوده حرم مطهر امام هشتم(ع)؛ نشان به این نشان که در یکی دو سال گذشته او شب یلدایش را با بچه های قدونیم قد آسایشگاه شهید فیاض بخش سر کرد. تأکید حاج آقا بر نکته ای با این مضمون که اجر و پاداش آن هایی که بر سر کودک یتیم دست می کشند بی حساب وکتاب است، هنوز توی گوشم زنگ می زند و دیدار بعدی بازهم ناگهانی جفت وجور شد و قرعه به نام ما افتاد تا در کوچه پس کوچه های یکی از محله های شهر همراهش باشیم. با دوسه پسربچه خردسال و بازیگوش که خانواده نداشتند اما تکیه گاه امن و محکمی پیدا کرده بودند و شادی های دنیایشان را زیر سقفی برده بودند که کوچک بود اما پدر و مادرشان دل بزرگ بودند و در خانه ای اجاره ای و کوچک، پذیرای سه فرزندخوانده. حالا قطعا چهارشنبه ویژه و حال خوب کنی خواهد بود. حساب وکتاب این خانه با همه جای دنیا فرق دارد.

 

 خدمت به مردم از چشم خدا پنهان نمی ماند
هنوز دقیق کم وکیف برنامه دیدارهای مردمی تولیت آستان قدس رضوی را نمی دانم. اما برخی چیزها را می توانم حدس بزنم ؛ اینکه این دیدارها باید تا اذان ظهر تمام شود. روحیه مردمی بودن، اطرافیان به ویژه در حوزه های خدماتی آستان قدس را عادت داده است که این رویه را تمرین کنند و از خاطر نبرند. حاج آقا در هر فرصتی که فراهم می شود، این نکته ها را گوشزد می کند: «راه مجاهدت باز است و راه خدمت کردن هم. هرکه در هر جایی هست، می تواند بهترین خدمت ها را بکند و خدمت خالصانه هیچ وقت از چشم خدا پنهان نمی ماند. خودش اجر و مزدش را بی حساب وکتاب می دهد و شما فقط نیت کنید و بعد هم تلاش».
قرار دیدار مردمی امروز به قول من «بعثت» است؛ یک صحن دنج و جمع وجور درکنار صحن بزرگ آزادی. در هم تنیدگی قشنگی در صحن به صحن است؛ از تاریخ و جغرافیای آدم ها گرفته تا زیبایی، دوست داشتن و عشق و عشق و عشق که موج می خورد و دل می برد. حتما همه آن هایی که برای قرار امروزشان با تولیت گذرشان افتاده است حرم، حال خوشی دارند. «بعثت» خیلی دورتر از آن مسیر ورودی ام به حرم مطهر است. راه را پیاده گز می کنم و بیشتر برای تماشا کردن محیط اطراف. اما به چشم بر هم زدنی به محل اعلام شده می رسم. اتاق شماره104 خیلی سرراست است. همه چیز با یک سلام واحوال پرسی ساده و معرفی کوتاه شروع می شود. در اتاق ورودی، جمعیتی از زن و مرد برای دیدار نشسته اند و منتظرند. خیلی دلم می خواهد بدانم هرکدام به چه منظور اینجایند.
برخی هایشان چهره های آفتاب خورده دارند؛ روستایی و ساده و بی غل وغش.
خیلی هایشان این دعوت ناگهانی را باور نمی کنند و به خیالشان یک شوخی است. مثل آن زن که دغدغه برگشت به خانه را دارد. چند بچه معلول را منزل گذاشته و وقتی برای این دیدار خالی کرده است. هراس و اشتیاق را با هم دارد. می خندد و می گوید: چند روز پیش از آستان قدس زنگ زدند و گفتند فلان روز می توانم با حاج آقا حرف بزنم اما باورم نشد. اولش فکر می کردم سرکاری است و کسی قصد اذیت کردنمان را دارد تااینکه دوباره زنگ زدند و برای وقت ملاقات یادآوری کردند. انگار این بار حجت بر او تمام شده بود اما شک و دودلی هنوز در حرف هایش هست. همان طور بی تکلف و ساده صحبتش را ادامه می دهد: «من جور دیگری شنیده بودم؛ اینکه راحت نمی شود هیچ مسئولی را پیدا کرد، چه برسد به اینکه بخواهم با تولیت حرف بزنم . ما در حد این ها نیستیم و خودمان هم باور کرده ایم . به نظر شما حالا می توانیم حاج آقا را ببینیم ؟». اتاق پر از آدم است . اشاره ای کوتاه به آن سمت می کنم و می گویم ببینید همه مثل شما هستند. خودم از حاضرجوابی ام تعجب می کنم. دوست دارم ادامه ماجرا را از زبان خودش بفهمم: «سه فرزند نابینا و کم بینا دارم . دختر بزرگم کم بیناست و احتیاج به عمل ستون فقرات دارد و تجویز پزشک این است که زود بجنبیم؛ وگرنه خیلی دیر می شود. از این حرف دکتر ترسیدم که خدای نکرده اتفاقی برایش بیفتد . چهل ودوساله است و اگر نتواند راه برود، اوضاع وخیم تر می شود. دستور دکترش را بردم بیمارستان. دلم نمی خواهد زمان را از دست بدهم. اما هزینه ای که اعلام کردند، خیلی بالاست. چند تکه کوچک طلا برای فروش دارم و روی آن حساب کردم ولی پولی که برای درمان می خواهند، خیلی بیشتر است و هرچه فکر کردم، دیدم توانم به هزینه جراحی نمی رسد. ناامید شدم. می خواستم از ادامه درمان انصراف بدهم . برخی از آدم ها را انگار خدا جلوی پای آدم می گذارد» و بعد گوله گوله اشک روی چهره اش می سرد و پایین می آید: «خانمی که خدا خیر دنیا و آخرت به او بدهد، مثل فرشته ای بود که خدا فرستاد؛ توی بیمارستان کنارم کشید و گفت: ناامید نشو و برو از امام رضا(ع) کمک بخواه و بعد توضیح داد و راهنمایی ام کرد که چه کار کنم . دروغ نباشد، روز اولی که برای زیارت آمدم، خیلی به حرف آن زن امید نداشتم. می دانید؛ به خیلی ها رو انداخته بودم. تهش فقط خجالت برایم ماند. آدم دستش خالی باشد، خیلی بد است . خیلی. خدا هیچ کس را محتاج خلق نکند و دیگر دستم جلوی کسی پیش نمی رفت . آن روز هم رفتم به همان آدرسی که آن خانم توی بیمارستان داده بود و گفتم یک تیر توی تاریکی است و بازهم امید نداشتم. چند روز بعد زنگ زدند و حالا اینجایم. خودم هم باورم نمی شود».

 

 دیدار تولیت با مردم، وقت ندارد
نگاهم به پنجره های قدی اتاق می افتد که رنگ قهوه ای تیره پرده اش، هارمونی عجیبی با فضای اطراف دارد. صدای زمزمه و دعا از بیرون می ریزد داخل اتاق. حال خوشی دارم . خودم حدس می زنم حس وحال آدم های منتظر آنجا هم شباهت زیادی به حس خوب من دارد . بودن بین آدم های آنجا را در این چهارشنبه زیارتی به فال نیک می گیرم. یک نفر که پوشش رسمی اش مشخص می کند از فعالان مجموعه آستان است، لیستی از میهمانان امروز به دستش است و من نفر آخری لیست هستم که با خودکار نوشته شده است. راهنمایی می شوم به اتاق مجاور. هیچ سخت گیری برای بازرسی نیست و تعجب می کنم. اتاق کناری، هادی غلامی نشسته است؛ مدیر امور مجاورین بنیاد کرامت آستان قدس رضوی، و یکی دو نفر دیگر؛ البته محمدجواد مشهدی، عکاس آستان قدس رضوی، هم آشنا درمی آید و منتظر حضور تولیت است.
ضلع بالایی مجلس، صندلی تولیت گذاشته شده است و چند صندلی کنارش برای مراجعان است. قبلا از یکی از فعالان فرهنگی آستان قدس رضوی شنیده ام دیدارهای مردمی حاج آقا برمی گردد به همان ماه های اول انتصابش و حتی در زمان کرونا هم تعطیل نشد و بعدها از زبان دیگران زیاد شنیدم که برخی دیدارهای سرزده آن ها از حاشیه شهر در سکوت خبری برگزار می شود و وقت وبی وقت در صحن های مختلف حرم تکرار می شود و صندلی می گذارند بین جمع و هرکه حرفی داشته باشد، رودررو بیان می کند. می دانستم که حوصله حاج آقا برای شنیدن و گوش دادن زیاد است. حالا فکر کنید این دیدار و قرار ملاقات برای سازمان ها و مجموعه های خاص شهرمان باشد که محل اقامت و اسکان و افرادی خاص است؛ مثل بچه های بی سرپرست و روستاهای اطراف و برای گره گشایی از آدم هایی که زیر این آسمان جز خدا کسی را ندارند.
رو به محمدجواد مشهدی به شوخی می گویم چند تا عکس بگیرید، دستتان گرم شود و هنوز حرفم تمام نشده، حاج آقا از در وارد می شود و همه به احترام بلند می شوند. به تجربه می دانستم وقت شناس است. از روحانی جماعت هم همین انتظار می رود.
کنجکاوی نمی گذارد آرام بنشینم. با خودم می گویم اینجا حساب وکتاب همه چیز با خود امام رضاست و باز دلم غنج می رود که انتخاب شده این حضور هستم. با خودم چرتکه می اندازم: یعنی چند پرونده امروز به نتیجه می رسد؟ یعنی می شود پرونده من هم به امضا و تأیید شما برسد؟ حواس هیچ کدام از اطرافیان نیست ولی با هرعبارتی که روی برگه زیر دستم می نویسم، کیفم کوک تر می شود.
از همان استکان کوچکی که قاشق نقره ای داخلش، چشم نوازش کرده و مقابل حاج آقاست، برای من هم می گذارند و پرونده ها یکی یکی باز می شود و چندتایی مربوط به اراضی و املاک و تعیین تکلیف اجاره هایشان است. تولیت یک به یک و باحوصله حرف ها را گوش می دهد و مزاح می کند. بین آن ها یکی به نظر می رسد از خدام باشد. او برای تخفیف گرفتن قبور حرف می زند. تولیت می گوید از حالا خیلی زود است بروی سراغ مرگ و هر دو می خندند. گوشه پرونده های هرکدام چیزهایی یادداشت می شود. حالا نوبت مراجعان دیگر است که یک به یک وارد می شوند. فرصت ملاقات کوتاه است. باید نوبت به همه برسد، آن هم قبل از شروع اذان ظهر. بعضی ها یک نفره وارد می شوند و بعضی ها دونفره. غالبا دوست دارند جز شخص تولیت کسی حرف هایشان را نفهمد. اما زندگی سخت، قرار را از برخی ها گرفته است. زن بلندبلند حرف می زند. می گوید نمی دانم حق زدن این حرف را دارم یا نه اما «زندگی کردن کنار یک جانباز اعصاب و روان طاقتم را طاق کرده است. خانه به دوشی و اجاره، امانم را بریده است. از پس هزینه تحصیل دخترم برنمی آیم». حجت الاسلام والمسلمین مروی مثل همیشه، با صبوری و دقت گوش می کند و بعد آرام دعایی می کند. زن با گفتن این عبارت آرام تر می شود: «اجر و عزت شما پیش خدا محفوظ است». و بعد می گوید: ما به لطف حضرت دل گرمیم و به دعاهای شما.
معاون امور مجاورین بنیاد کرامت رضوی، دستور تولیت را برای پیگیری وضعیت اجاره محل سکونت زن و همچنین تأمین هزینه تحصیل دخترش یادداشت برمی دارد.
کسانی که برنامه را مدیریت می کنند، سعی می کنند وقت کشی نشود و نوبت به همه برسد.
حدسمان درباره کشاورز بودن پیرمرد سبزه رو درست درمی آید؛ اهل یکی از روستاهای اطراف مشهد است. حاج آقا را که می بیند، لبخند از محوطه صورتش بیرون می زند؛ کشدار و بلند و مظلومانه. معلوم است که خیلی از این فرصت به دست آمده خوشحال است. مبادی آداب و مقید به آداب و رسوم است . صندلی را پیش می کشد تا دختر جوان همراهش بنشیند و حاج آقا کارش را تحسین می کند؛ به ویژه وقتی که می فهمد دختر همراهش، عروس مرد است .
توی همان وقت کم حرفشان را می زنند و مقصودشان را می رسانند. دختر یک لیست دستش است از چیزهایی که برای عروسی اش لازم است و نمی تواند بخرد. انگار از ما خجالت می کشد و سرش را پایین می اندازد و آهسته می گوید وسعمان نمی رسد و همسرم کارگر است . چهار سال است منتظریم برویم زیر یک سقف ولی نمی شود که نمی شود. حاج آقا لیست را از دست دختر می گیرد و نگاهی به آن انداخته، به مزاح می گوید: چاقو برای چه می خواهی اول زندگی، خطرناک است باباجان! و همه با هم می خندیم و حاج آقا زیر پرونده می نویسد به زودی جهیزیه آماده شود و پشت بندش تأکید هم می کند. پیرمرد دست به سینه می گذارد و بلندبلند در حق تولیت دعا می کند و او یک کلام می گوید: این ها لطف امام رضای رئوف است نه من .

 

هیچ کس  دست خالی نمی رود
خودکار را با احتیاط روی کاغذ می چرخانم. از اینکه کسی نمی بیند چه می نویسم، ذوق می کنم. حرف های خصوصی نوشتن، لذت دارد. هر واژه ای که می نویسم، بغض روی بغض توی گلویم می نشیند: «دور شما بگردم آقا! یعنی من را هم به خوبی همین ها می بینید؟». یکی عطر هدیه می آورد و تقدیم می کند به حاج آقا . آشنا درمی آیند. تولیت حال اخوی آن ها را می پرسد و برای یکی از رفتگانشان طلب مغفرت می کند و بعد در عطر را باز می کند و روی لباس می زند و رو به جمع می گوید: این عطر سید معروف مشهد است. هدیه قشنگ حضرت در انتظار مراجعه کننده بعدی است؛ یک قاب بزرگ چوبی، پرچم حرم کاظمین می رسد به یکی از هیئتی های مشهد که برای مراسم شهادت امام جواد(ع) سنگ تمام گذاشتند. تولیت بلند می شود و درمیان صلوات پی درپی جمع، پرچم را می سپارد به دست های او و می خواهد که در مدح و منقبت مراسم ائمه(ع) مراقبت بیشتری کنند که مبادا از مسیر اصلی دور بیفتند. بوسه بر پرچم کاظمین، سعادت دیگری است که نصیب او می شود. او هم خداحافظی می کند و می گوید از دعا فراموشمان نکنید.اینجا کنار امام رضا(ع) وقت اذان است و زمزمه ها توی اتاق می پیچد. آخرین مراجعه کننده زنی است که همسرش بدهی مالی دارد و زندان است. تصورمان این است کودکی که در آغوش دارد، نمی گذارد بیشتر از این حرفش را ادامه دهد اما ارتعاش صدایش چیز دیگری می گوید. حالش را خوب می فهمم. گاه آن قدر زخم روی زخم می نشیند که آدم حال گپ زدن ندارد. حاج آقا چیزی می نویسد و تأکید می کند هرچه زودتر با ستاد دیه مذاکره و بدهی مالی همسر زن تسویه شود.
صدای اذان که بلند می شود، می روم گوشه صحن می ایستم . اینجا باب میل همه است؛ چه برای زودرنج ها و چه برای اشک بریزها و چه برای منزوی ها و خجالتی ها و آن هایی که زبانشان به وقت حرف زدن به لکنت می افتد و برای همه به اندازه کافی جا هست . هیچ کس، هیچ کس   از اینجا دست خالی بیرون نمی رود. حالا فکر کن چهارشنبه باشد و روز زیارتی آقا(ع).

پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->