ما کلا با درخت بزرگ میشدیم. با درخت قد میکشیدیم و با درخت زندگی میکردیم. یاد میگرفتیم خوب از درخت بالا برویم و یاد میگرفتیم با درد افتادن از درخت کنار بیاییم. اگر یک نفر فیلم میگرفت، میتوانست صحنههای بی شمار افتادن من از درخت را پشت سر هم پخش کند در سنین مختلف و مراحل رشدم را نشان بدهد.
من نمیفهمیدم که وقتی از درخت گوجه سبز حاج محسن بالا میروم، دارم دزدی میکنم و زمانی که جیب هایم پر از گوجه سبز است، باید بین همه رفقا تقسیم کنم و دیگر دزدی نیست.
یک بار خدیج خانم قول داد اگر درخت گردویش را بتکانم، نصف گردوها را به من میدهد. این اولین معامله حلال زندگی ام بود. یک نهال گردو کنار طویله شان (به قول ما طوله) بود که کسی توجهی به آن نکرده بود.
من داوود را که چهارپنج سال داشت، با خودم که چند سال از او بزرگتر بودم، بردم که وقتی من درخت را میتکانم، او جمع کند. همان اول رفتم سراغ سرشاخههای درخت که از بالا شروع کنم و همان اول، شاخه زیر پایم شکست و افتادم پایین.
وسطهای راه که میافتادم، با مرور همه دردهای زندگی ام همراه بود. با کمر روی شاخه دیگری افتادم و آن بی انصاف هم شکست. وقتی پس از مدتی بالاخره به زمین رسیدم، نفسم بالا نمیآمد. داشتم میرفتم. انگار کسی گفت خودت را به رودخانه بینداز. درحالی که آخرین تقلا را برای زندگی میکردم، خودم را از شیب صخرهای کنار باغ، پرت کردم پایین و ناگهان نفسم بالا آمد؛ چیزی مثل احیای قلبی. حالا وسط آب ولو شده بودم و نمیتوانستم تکان بخورم؛ چون کمرم نابود شده بود. در تمام این مدت، داوود روی سرم گریه میکرد.
به او گفتم:
- آروم باش
و بعد سعی کردم بلند شوم، ولی دیدم نمیتوانم.
آن زمانها وقتی کاری میکردیم، به بزرگترها نمیگفتیم؛ چون حتم داشتیم یک کتک حسابی هم از آنها میخوریم.
سینه خیز خودم را حرکت دادم و سینه خیز و دولادولا تا خانه رساندم و رفتم زیر لحاف و در تمام این مدت، داوود روی سرم گریه میکرد.
چند روز خوابیدم و مدتها درد کشیدم. عاقبت خودم راه افتادم و باز از درختها بالا رفتم.
یک بار دیگر صبح تابستان تصمیم گرفتم بروم توت خوردن. روی یال چشم انداز بین رودخانه بار و رودخانه طرقبه که حالا پر از خانه است، پر از درخت توت بود. صبح رفتم روی درخت و همان اول، شاخه زیر پایم شکست و دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم، دیدم غروب است. به صورت افتاده بودم روی خاکها. چشم هایم را که باز کردم، دیدم یک خانواده مشهدی زیر درخت نشسته اند.
دختر کوچک خانواده، دست مادرش را تکان داد و به آرامی گفت: