سینما، پل تازه ارتباطی ایران و ارمنستان سوگل خلیق: سریال «شکارگاه» دشواری هم داشت اما نتیجه ارزشمند بود فصل دوم سریال «دکل» از شبکه چهار پخش خواهد شد «قرار» با حال و هوای حرم مطهر رضوی روی آنتن شبکه تهران می‌رود فراخوان اولین رویداد نمایشنامه‌نویسی «قلم» منتشر شد علی دهکردی: دوران سختی را پشت سر گذاشتیم + عکس «کبوتر امید» از گرشا رضایی منتشر شد کافه شهر | مونولوگی از عشق و قند و خاطره ۱۵  فرهنگ سرای مشهد میزبان اکران فیلم و پویانمایی شده‌اند انتشار فهرست ۱۰۰ فیلم برتر دهه ۱۹۷۰ میلادی سینما با یک فیلم ایرانی ماجرای لغو اجرا‌های نمایش خانه به دوش در مشهد نتفلیکس فیلم هیجان‌انگیز «فرانکنشتاین» را اکران می‌کند طراح لوگوی «۰۰۷» جیمز باند درگذشت رمان «دیوید کاپرفیلد» ترجمه مسعود رجب‌نیا به چاپ سیزدهم رسید آغاز فیلمبرداری فیلم جدید جوئل کوئن در اسکاتلند پخش دوبله فارسی «جاده یخی انتقام» در شبکه نمایش خانگی قاتل «متیو پری» در دادگاه مجرم شناخته شد دوبله فیلم ترسناک «آلوده» برای پخش از تلویزیون مستند «آقای نخست‌وزیر» روی آنتن + زمان پخش
سرخط خبرها

بازی به قصد کشت!

  • کد خبر: ۱۲۹۹۶۵
  • ۲۵ مهر ۱۴۰۱ - ۱۳:۴۷
بازی به قصد کشت!
کودکی و نوجوانی ما به دو قسمت قبل از خلق فوتبال و بعد خلق فوتبال تقسیم می‌شد.
قاسم رفیعا
نویسنده قاسم رفیعا

برای ما بازی تعریف امروزی را نداشت. کودکی و نوجوانی ما به دو قسمت قبل از خلق فوتبال و بعد خلق فوتبال تقسیم می‌شد. فوتبال یک بازی گروهی بود؛ مثل الک دولک، مثل قایم باشک، مثل چوب زنجیرفلک، مثل دزد و پادشاه، مثل توشله بازی و. فوتبال همه این بازی‌ها را نابود کرد. اما وقتی کسی نبود و تو خودت بودی یا خودت بودی و یک نفر دیگر، به فکر بازی متفاوتی می‌افتادی.

یافتن یک لاستیک موتورسیکلت فرسوده، اتفاق بزرگی توی زندگی ما بود. اینکه تمام کوه و تپه‌ها را دنبالش بروی و هی با چوب بزنی به تن لاستیک و هی بدوی، عرق از سر و صورتت بریزد و تو خود را راننده‌ای ببینی که دارد دنیا را تسخیر می‌کند، یا دو تا قوطی شیرخشک فلزی را از دو طرف سوراخ کنی، نخ رد کنی و بروی روی قوطی‌ها و چند سانت از زمین بلندتر شوی و تق تق وتق توی کوچه‌ها راه بروی و اعصاب بقیه را خورد کنی، ماشین اسباب بازی رویایی ما بود.

وقتی کسی ماشین داشت، ساعت‌ها بازی اش را تماشا می‌کردیم و حسرت می‌خوردیم. مگر ماشین خرابه‌ای را خودمان پیدا و تعمیرش می‌کردیم. بعد کارپیت پیدایش شد و زمین گوجه زار پر از چاله شد. یک چاله کوچک به اندازه کف دست می‌کندیم. کف آن را با پلاستیک می‌پوشاندیم و... بدآموزی دارد.

گاهی کسی کشفی می‌کرد؛ مثلا می‌گفت پیف پاف را اگر بیندازی داخل آتش، منفجر می‌شود. یک دفعه یک پیف پاف پیدا و آتشی فراهم کردم و انداختمش داخل آتش. منفجر نشد.

آتش خاموش شد. سرم را بردم زیر آتش و شروع کردم به فوت کردن. هم زمان با فوت کردن ناگهان آتش شعله ور شد و پیف پاف توی صورتم منفجر شد. شانس آوردم تکه‌های پیف پاف از کنار گوشم عبور کرد. تمام صورتم سوخته بود و شن‌ها مثل ترکش فرورفته بود توی صورتم. یکی یکی شن‌ها را درآوردم، ولی یک چیزی توی چشمم بود. یک هفته فقط گریه‌

می‌کردم. می‌سوخت و قرمز شده بود. چشمم را توی کاسه آب باز می‌کردم، ولی فایده‌ای نداشت. نمی‌گذاشتم کسی به چشمم دست بزند. عاقبت مجبورم کردند بروم دکتر. دکتر با یک گوشه دستمال کاغذی، یک شن کوچک را از گوشه چشمم درآورد. دکتر ندیده بودیم، دستمال کاغذی ندیده بودیم. ما به قصد کشت بازی می‌کردیم و بعد ناگهان، بازی‌ها و تفریح‌های دیگری از راه رسید و ما را گرفتار خود کرد.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
آخرین اخبار پربازدیدها چند رسانه ای عکس
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->