۱۰ فیلم کوتاه برتر از نگاه تماشاگران‌ در دومین روز جشنواره بین‌المللی فیلم کوتاه تهران چهل‌ودومین جشنواره فیلم کوتاه تهران به ایستگاه پایانی رسید + زمان و مکان اختتامیه تصویری جالب از الناز شاکردوست در پشت صحنه «کج پیله» + عکس انتشار کتابی تازه درباره ساختار مدها در موسیقی دستگاهی ایران نامزدهای جشنواره «عروسکخونه» اعلام شدند وزیر فرهنگ‌ و ارشاد: جشنواره فیلم کوتاه، رویای جوانان در سینما مخاطبان «کنکل» همچنان چشم‌انتظار قسمت جدید نگاهی به قسمت اول سریال «بامداد خمار» پشت پرده سرقت‌های سریال «الگوریتم» جشنواره فیلم کوتاه تهران زیر ذره‌بین رسانه‌ها پرونده عجیب سریال «بامداد خمار» و چالش حقوقی عواملش | واکنش تهیه‌کننده و پاسخ پلتفرم پخش کننده جزئیات سریال تازه مهران مدیری | «شش‌ماهه» در آستانه پخش سجاد بابایی و بهزاد خلج در پشت صحنه فیلم «مجنون» + عکس ویدئو | انتقاد کارگردان «یوز» از شوخی‌های جنسی در سینما فراخوان نخستین جشنواره ملی «داستان ایثار» منتشر شد «خانم مارپل» روی آنتن شبکه تماشا + زمان پخش هادی حجازی‌فر: کارگردان «ناتوردشت» جسارت ساخت اثری متفاوت را داشت کنسرت سیروان خسروی لغو شد مناسبت‌ها و تقویم فرهنگی‌هنری امروز (چهارشنبه، ۳۰ مهر ۱۴۰۴) فهرست اولیه نامزدهای جوایز فیلم مستقل بریتانیا اعلام شد | فیلم کوثر بن‌هنیه در میان نامزدهای بهترین فیلم بین‌المللی
سرخط خبرها

جعبه‌ای که جادویمان کرد

  • کد خبر: ۱۲۸۵۹۹
  • ۱۶ مهر ۱۴۰۱ - ۱۸:۰۸
جعبه‌ای که جادویمان کرد
تو کوچه آسیا فقط کل میرزا تلویزیون داشت. آن هم کمدی بود، ولی سیاه و سفید. همه جمع می‌شدند خانه کل میرزا و حوادث انقلاب را‌ می‌دیدند.
قاسم رفیعا
نویسنده قاسم رفیعا

زمان شاه یک بار تلویزیون را خانه صاحب کار آقام دیده بودم. دیگر ما تلویزیون ندیدیم تا انقلاب شد. تو کوچه آسیا فقط کل میرزا تلویزیون داشت. آن هم کمدی بود، ولی سیاه و سفید. همه جمع می‌شدند خانه کل میرزا و حوادث انقلاب را‌ می‌دیدند.

گوینده اخبار که‌ می‌آمد همه زن‌ها چادرهایشان را درست می‌کردند که حجابشان را رعایت کرده باشند که گوینده نامحرم آن‌ها را نبیند. بعد کم کم همه می‌رفتند و بچه‌ها خوابشان می‌برد و صبح بیدار می‌شدند و‌ می‌رفتند خانه خودشان و بعضی از بچه‌ها هم که خودشان را خیس کرده بودند سریع محو می‌شدند.

ما هر روز برای تلویزیون گریه می‌کردیم. این قدر که برای نداشتن تلویزیون گریه کردیم برای بدبختی هایمان گریه نکردیم. البته نداشتن تلویزیون هم جزو بدبختی‌های ما بود.

یکی از همسایه‌ها دو سه تا دختر داشت و یکی دوتا پسر. مادرشان مرتب می‌رفت روضه و کار‌ها را به دختر‌ها می‌سپرد. مثلا ظرف‌ها را بشویند. حیاط را جارو کنند و ...

همه این کار‌ها را ما می‌کردیم که بگذارند تلویزیون نگاه کنیم. همه کار‌ها را که انجام می‌دادیم و‌ می‌نشستیم پای تلویزیون نمی‌دانم چه سیخی به سیم آنتن می‌زدند که قطع شود و ما برویم دنبال کارمان و بعد با خیال راحت بنشینند و برنامه کودکشان را نگاه کنند. ما از برنامه کودک همیشه همان کودک علاف جلو پرده را‌ می‌دیدیم و باهاش همذات پنداری می‌کردیم، ولی او به هدفش می‌رسید و ما نمی‌رسیدیم.

عاقبت مادرم که از اول مخالف تلویزیون بود این قدر دلش به حال ما سوخت و این قدر گریه کرد که یک روز اوستا علیرضا آمد خانه ما و نزدیک سقف یک طاقچه چوبی زد که دست ما نرسد و شب آقام با یک تلویزیون کوچک سیاه و سفید که توی روسری مادرم پیچیده بود از راه رسید. این قدر برایش گران تمام شده بود که هنوز قیمتش توی ذهنم مانده است. آقام هزار و هشتصد تومان داده بود به تلویزیون و تا مدت‌ها قسط می‌داد.

اما انگار در بهشت خدا به روی ما باز شده بود. شب اولی که آنتن وصل شد و کمی صفحه صاف شد یک فیلم نشان داد به اسم «مروارید سیاه» یا «مروارید شوم» که ما دلمان حسابی به حال آن مکزیکی بدبخت سوخت و گریه کردیم. تلویزیون تقریبا نزدیک سقف بود و گردن ما می‌شکست. کنترل هم نداشت و آقام باید می‌رفت روی طاقچه و تلویزیون را روشن می‌کرد. تلویزیون که برفک شد ما ول کن صفحه نبودیم و همش فکر می‌کردیم شاید از دل برفک‌ها چیزی بیرون بیاید.

فردا سر وقت بعد از گم شدگان و قرآن و سرود جمهوری اسلامی (شد جمهوری اسلامی بپا ...) پسره دوباره آمد و ما دیدیم یک کفتر می‌آید پرده را‌ می‌زند کنار و‌ می‌نویسد «برنامه کودک و نوجوانان». بعد هم برای اولین بار خانم خامنه را دیدیم و عاشقش شدیم. آن شب «آهنگ برنادت» را نشان دادند و ما خانوادگی نشستیم‌های های گریه کردیم.

تلویزیون اول اشک مادرم را در آورد که آقام مجبور شد تلویزیون بخرد. بعد اشک آقام را درآورد که با آن وضعش پول تلویزیون را داد. بعد هر شب اشک ما را در‌ می‌آورد که‌ می‌دیدیم چقدر مردم دنیا بدبخت و بیچاره هستند.

تازه ما، چون ته کوچه آسیا بودیم هر کار می‌کردیم شبکه ۲ را نمی‌گرفت والا برای اوشین هم گریه می‌کردیم. همین جوری همسایه‌ها که برای مادرم تعریف می‌کردند طفلک مادرم گریه می‌کرد. می‌گفت زندگی من از اوشین هم تلخ‌تر بوده. شکر خدا آن دوران گذشت و حالا عمو پورنگ هست.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
آخرین اخبار پربازدیدها چند رسانه ای عکس
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->