تا دوازده سیزده سالگی لباسی مخصوص خودم نداشتم. ما چهار تا برادر بودیم که لباسها را به نوبت تنمان میکردیم؛ یعنی مثلا داداش بزرگتر میپوشید و برایش که تنگ میشد، من میپوشیدم و بعدی و بعدی.
پس از اینکه لباسها پاره و کهنه میشد، تبدیل میشد به دستمال و کهنه و دمکش و لحاف چهل تیکه و دست آخر هم خلال دندان. تمام مدت بچهها را با کهنه، لاستیکی میکردند. کجا بود پوشک و این حرفها؟
مادرم کهنهها را میبرد دم رودخانه و میشست و وقتی میآمد، دستش مثل لبو قرمز بود.
من آن قدر لباس دست دوم تنم کرده بودم که خجالت میکشیدم لباس نو بپوشم.
همین الان هم وقتی لباس نو تنم میکنم، از مردم خجالت میکشم. فکر میکنم همه دارند مرا نگاه میکنند. چند وقت پیش، میگفتم دوست دارم لباسهای نو را کمی کثیف کنم تا با خیال راحت بپوشم.
جوراب که اصلا رسم نبود و دمپایی معمولی میپوشیدیم. ما با زیرشلواری در کوچه و خیابان راه میرفتیم. خجالت و این حرفها نبود.
روی همین حساب، بچههای بزرگ، لباسهای گشاد و کفشهای گشادی میپوشیدند تا برای بقیه بچهها هم مناسب باشد.
آن سالهایی که قرار بود عید لباس بپوشیم، شب تا صبح خوابمان نمیبرد و هرچنددقیقه یک بار میرفتیم به لباسمان سر میزدیم. این لباسها قرار بود یک سال با ما باشد.
عید حال واحوال خودش را داشت. یکی از دلایلش این بود که لباس نو فقط مال عید بود.
گرفتن عیدی هم حکایتی داشت. روزهای عید سعی میکردیم به همه همسایهها و دورترین اقوام سربزنیم. تا دقیقه ۹۰ هم همه حواسمان به دست صاحب خانه بود که کی میرود توی جیبش و عیدی ما را میدهد. من در تمام این سال ها، لباس هایم را تمیز نگه داشتم، فقط یک بار همان روز اول عید، دیدم بچهها سر یک تپه جمع شده اند و دارند با لاستیکهای سنگین بازی میکنند و از آن بالا لاستیکها را رها میکنند پایین.
وقتی چشمشان به من افتاد، دویدند سمتم و به زور، من را داخل لاستیک قرار دادند و از آن بالا رهایم کردند پایین. من تازه فهمیدم این یک بازی است؛ یک بازی جدید.
خیلی خوشم آمد. لاستیک را برداشتم و دوباره خودم را به روی تپه رساندم. تا غروب هی رفتم و هی قل خوردم پایین. چنان هیجانی داشت که اصلا به آسیبهای احتمالی اش فکر نمیکردم. شب نه لباسی برایم مانده بود نه بدن سالمی و تازه تمام عیدی هایم گم وگور شده بود. آن سال را بدون لباس گذراندم و با نکبت زندگی کردم؛ چون هیچ کس برایم لباسی نخرید.