ما بارها با بچههای کوچه آسیا و بعد بچههای طرقبه از راه بینالود به نیشابور رفتیم، از مسیر فرزکه. ولی اول بار که این سفر را رفتیم، وقتی بود که جواد شبان یک بار با برادرش قاسم رفته بود و شد راهنمای ما. آن روز کولهها را برداشتیم و راه افتادیم. اول با اتوبوس رفتیم جاغرق و پیاده به سمت کردینه به راه افتادیم. آن وقتها بالاتر از جاغرق فقط باغ بود؛ البته پایینتر از جاغرق هم خبری نبود و این بساط رستورانها برپا نبود.
خلاصه قبل از اینکه به رباط برسیم، جواد گفت از دامنه کوه برویم بالا. ناهار را پایین کوه خورده بودیم و حالا داشتیم از دامنه بالا میرفتیم. حسابی خسته شده بودیم. تا حالا این قدر پیاده روی و کوهپیمایی نکرده بودیم. غروب به یک طویله مخروبه رسیدیم. (ما میگوییم آغل گله.) یک متر توی زمین بود و از شکافهای سقفش، میشد آسمان را دید.
جواد گفت شب را باید اینجا بمانیم. بعد کمی خس وخاشاک جمع کردیم و بردیم داخل خانه و آتش زدیم که مثلا مارها و عقربها و حشرات موذی یا فرار کنند یا بمیرند. بیرون خانه چمنزار کوچکی بود که اثر یک چشمه آب بود. آب برداشتیم و گداجوشها را روی آتش گذاشتیم. خانه که حسابی دود خورد، رفتیم داخل آن و زمین را با پتوهایمان فرش کردیم و بعد شام خوردیم. هوا چنان سرد شد که نمیتوانستیم از آتش فاصله بگیریم.
برای خوابیدن صرفا باید کتابی میخوابیدیم و با این حال خوابمان نمیبرد. از سرما و تنگی جا کلافه بودیم. بچهها هم خوابشان نمیبرد.
دیدم فایده ندارد، آمدم آتش را دوباره روشن کردم. مشهد از دوردست توی نور خودش میدرخشید. یک آن به خودم گفتم:
- نونت نبود، آبت نبود که سقف و گرمای خانه را رها کردی، آمدی وسط این سرما به چراغهای تمدن نگاه میکنی؟
کم کم دیدم تقی و محمد و جواد و... هم آمدند. تا صبح دور آتش بودیم. یک نفر داد میزد:
- اون مشهدیه خوابید.
-ای بابا اون یکی چرا بیدار شد؟
و میزدیم زیر خنده.
صبح زود یک مسیر را گرفتیم و رفتیم روی یال. از روی یال به سمت راست حرکت کردیم. به یک دوراهی رسیدیم. یک دفعه جواد گفت:
«من تا همین جا بیشتر بلد نیستم. نمیدونم از این طرف باید بریم یا از اون طرف؟»
- یعنی چی ما رو تا اینجا آوردی، حالا میگی تا اینجا بیشتر بلد نیستم؟
این را محمد جمعی گفت.
یک چوپان ته دره با گوسفندانش میرفت. من گفتم: میرم از او میپرسم.
از شیب شنزار کوه پایین رفتم. (حالا میگوییم شن اسکی، اما آن زمان اسمش را نمیدانستم.) رفتم و رفتم با چنان سرعتی که چشم هایم پراشک شد. وقتی حدس زدم صدای مرا میشنود، داد زدم:
- حاج آقا! ببخشید این راه به خرو میرود؟
بنده خدا گفت:
- نه، پسر جان! این دره به درود میرود.
ناگهان دیدم جواد شبان از روی کوه میگوید:
- ببخشید از کجا باید برویم خرو؟
- شما باید از روی یال به پشت کوه برید و بعد سرازیر بشید سمت خرو.
من آن وسط شاهد گفت وگوی راحت آن دو نفر بودم.
ناگهان دیدم چه حماقتی کرده ام این همه راه را پایین آمده ام، اما وقتی راه برگشت را پی گرفتم، تازه متوجه شدم چه خریتی کرده ام؛ چون یک متر بالا میرفتم و دو متر سر میخوردم پایین.
باور کنید اواسط راه چنان ناامید شده بودم که تصمیم گرفتم همان جا بمانم، اما نمیشد. باید خودم را از مرگ نجات میدادم. به هزار مصیبت خودم را رساندم به بقیه. تا رسیدم به بچه ها، گروهی راه افتادند و رفتند. بعد از ۳۵ سال هنوز این رفتن بچهها توی دلم مانده است.
برای اولین بار وقتی وارد نیشابور شدیم، با آن قیافههای درب وداغان دیدنی بودیم. رفتیم ساندویچ بخوریم، یک نفر از دوستان صاحب ساندویچی آمد داخل. ما داشتیم ساندویچ میخوردیم. صاحب مغازه به رفیقش گفت:
- حسن! یه جایی بفرستمت میری؟
-ها مرم.
- بولوار ۱۷شهریور ره که بلتی؟
-ها بلتم.
- چهارراه سوم ره که رد کنی، مرسی به خیابون آیت.
- خیابون آیت ره که بلتم.
- خب، بعدش میری کوچه شهیدحسینی.
- خب، کوچه شهیدحسینی ره که بلتم.
- جلوی آتش نشانی یک مدرسه
دخترانه یه.
- او مدرسه ره که بلتم.
- خب کنارش ...
- تو خنه ممدشا ره میگی؟ خب، از اول بگو خنه ممدشا! او ره که
بلتم ...!