جمعه بازار را اولین بار در سالهای نوجوانی دیدم؛ دریایی مواج از آدمهایی که هرکدامشان بساطی پهن کرده بودند و خرت وپرتهایی را میفروختند که به لعنت خدا نمیارزید. با هفت هشت تا پسر هم سن وسال، دوچرخهها را سوار شده بودیم و صبح جمعهای از «طلاب» تا «شترگلو» رکاب زده بودیم و تشنه و عرق ریزان به جمعه بازار رسیده بودیم تا همین منظره را ببینیم؛ منظره آدمهایی که سودای خریدوفروش، هر صبح جمعه آنها را به بیابانهای لخت حاشیه شهر میکشاند.
جمعه بازار مشهد، سالها پیش از این، در حاشیه مسیری بود که حالا شده است «بولوار مفتح شرقی»؛ مسیری پرت افتاده که آن سالها آسفالت درب وداغونی داشت. با وجود این، همان شلوغی، همان آدم ها، همان خریدن و فروختن خرت وپرتهای بی ارزش، رنگی داشت از جنس زیستن در اکنون، از جنس نفس کشیدن در هوایی که درست همین لحظه، ما را در خودش گرفته است.
حالا، اما جمعه بازار هم مثل همه اجزای شهر، نونوار شده است. زمین درندشت ته «طبرسی شمالی»، درودیوار دارد و خط و خط کشی. حالا جمعه بازار قاعده و قانون دارد؛ جایی دارد برای نام نویسی و تقاضای غرفه، جایی برای پارک خودروها و جایی برای سرویس بهداشتی. حالا همه چیز در جمعه بازار همان طوری است که باید باشد؛ اما همان هوای همیشگی، همان رنگی از جنس زیستن در اکنون، هنوز هم در سرتاسر جمعه بازار پخش است و همین است که هر جمعه آدمهای این طرف شهر را به جمعه بازار میکشاند؛ حتی اگر بنا نداشته باشند چیزی بخرند یا چیزی بفروشند.
جمعه بازار یک دورهمی بزرگ است؛ دریایی مواج از آدمهایی که نه فقط اقتصاد درب وداغونشان، بلکه رنجها و تنهایی شان را هم به شلوغی آدمها میآورند. قالیهای کارکرده، لوازم پیکانهای قدیم، حرز ابودجانه، عکسهای آلن دلون، نگین شرف شمس، قاشق و چنگالهای لنگه به لنگه؛ جمعه بازار هنوز هم پر است از هر چیزی که بشود آن را خرید یا فروخت؛ جایی که آدمها داشتههای ارزان قیمتشان را بساط میکنند تا دست کم به قدر چند ساعت، سرخوشی زیستن در لحظه را به دست بیاورند.