گمان نمیکردم دوروبر حرم گاریها و گاریچیها همچنان پرقدرت به حیات خودشان ادامه میدهند. ولی کوچه پس کوچههای تنگ و شلوغ و پررفت وآمد طبرسی و نوغان و آن طرفها گاری خورش بیشتر ملس بود تا ماشین خورش. ایستادم به تماشای ترافیک گاریها که ماشینهای عبوری انگار خیلی حریفشان نمیشدند. پادشاهی میکردند.
وسط آن هیروویر پیرمرد شمالی موسفیدکردهای گوشهای ایستاده بود و داشت با نیمه فریادی از ضرورت رعایت مقررات برای همکارانش حرف میزند و اینکه امور باید طوری پیش برود که نوبت به باقی گاریها هم برسد. انگار این وسط مافیایی هم بودند و گروههای فشاری که اجازه نمیدادند کار درست پیش برود. پیش تر، اما فکرم کشید به اینکه این بابا با این سرووضع کارگری و با این لهجه جیغ شمالی اینجا چه میکند.
جلوتر رفتم و بی مقدمه همین را پرسیدم. چشمهای گردش را تنگ کرد و خندهای تحویلم داد و یک قصه عشقی. بعد گفت که چطور سی سال پیش از شمال آمده مشهد و همین جا ساکن شده و سه دختر دارد که با باربری بزرگشان کرده است.
نشستم وسط گاری اش؛ یعنی قبلش اجازه گرفتم و گفت بفرما. معذب نشستم. گفت من هرهفته این فرش روی گاری را میشویَم تا مسافرها اذیت نشوند.
پرسیدم روی این گاری به غیر از آدم خسته و علیل و ناچار و تپه چمدانهای کوچک و بزرگ چیز دیگری هم بوده؟ چیزی دیگری هم کشانده است؟ چیز عجیبی که پس ذهنش مانده باشد.
حالا یکی نبود توی آن گرما به من بگوید آخر مرد حسابی این چه جور سؤال کردن است. اما واقعیتش این است که اصلا سؤال بدی نبود، چون رفت روی موج هرچه میخواهد دلت تنگ بگو و قصههای چر ب وچیلی کاسب شدم.
توی صف بود تا نوبتش شود. افتاد روی دور حرف زدن و گفت: «جنازه بردم. جنازهای را با اجازه شما بردم بیمارستان؛ البته قبل اینکه روی گاری من بیاید معلوم نبود جنازه است.
فکر کردم زنده میماند. منم مثل آمبولانس ویراژ دادم تا نزدیکترین بیمارستان همین دوروبَر. آخرش هم بنده خدا عمرش به دنیا نبود. دیگری خانمی بود که داشت فارغ میشد. وسط کوچه از حال رفت و من هم گاری را بردم کنارش پارک کردم. واقعا حال بدی داشت.
رنگ به رویش نمانده بود. حتی به این فکر میکردم که اگر بچه اش را روی گاری من به دنیا بیاورد این اطراف یا از بین همین مسافران و زائران، دکتری، قابله ای، کسی پیدا میشود یا نه.
برای همین چادری گرفتم دورش و خودم هم کاپشنم را درآوردم و انداختم روی کولش. رساندمش بیمارستان و بچه اش را هم صحیح و سالم به دنیا آورد.» بله! گاریچیها به حیات خودشان ادامه میدهند و ظاهرا علاوه بر اسباب و وسایل تا دلتان بخواهد قصههای عجیب را با خودشان راه میبرند.