«خلج»، خاطره کوهنوردیهای نسلهای قبل است. راهی خاکی که از ته محله «سیدی»، صاف میرفته تا دل کوه؛ تا «قله معجونی» و «چین کلاغ» و «هفت حوض»؛ تا «شلگرد» و «اردمه» و «خانرود» و «مغان». اتوبوسی هم بوده که تک و توک مسافرهایش را میرسانده تا همین جایی که حالا پمپ گاز است. ابتدای جاده خلج.
بعد از آن هر چه بوده کوره راههای پاکوب بوده و سنگ و صخره کوه. آدمهای عشق کوهنودی، هر وقت فرصت داشته اند، کوله شان را میبسته اند و راه میافتاده اند سمت خلج. ساعتی از کوه بالا میرفته اند؛ بعد پا میانداخته اند روی پا و از آن بالا مشهد را تماشا میکرده اند که پهن شده است در دشت پیش رو. همه این ها، به طرز عجیبی هنوز هم هست.
همان جاده دور و دراز و همان راههای پاکوب. حتی قهوه خانه «حاجی غلامی» هم هنوز هست. جایی که پاتوق کوهنوردهای قدیم بوده است. با چندتایی عکس قدیمی به در و دیوار و نیمکتهای چوبی و تختها و قالیچه و پشتی. خلج، هنوز هم عشق کوهنوردهاست؛ هرچند حالا دیگر فقط کوهنوردها نیستند که از آن مسیر مارپیچ بالا میروند تا منظره شهر را از آن بالا ببینند. خلج هم حالا بام مشهد است. با یک جاده آسفالت که از ته سیدی تا خود مغان میرود.
بر عکس قدیم که از گرگ و میش سحر میشد کوهنوردهای کوله به دوش را دید که دارند جاده را گز میکنند، بام مشهد، شبها جان میگیرد. خورشید که پشت کوههای «زشک» غروب میکند، آتش پیتهای حلبی نور و گرما را میآورند به محوطه وسیعی که درست شده آن بالا؛ پای چین کلاغ. بعد سر و کله آدمها پیدا میشود که با ماشین هایشان ردیف میشوند لب پرتگاه تا شب مشهد را تماشا کنند؛ با انبوه چراغهایی که شب دشت را روشن کرده است. در بام مشهد، بساط بلال و باقالی هم به راه است و چای آتشی. آن بالا، حالا پاتوق شب زنده دارهاست.