دیواری که پیش از این شهرک را از خیابانهای شهر جدا میکرده، حالا دیگر نیست؛ برای همین هم، شهرک شهید بهشتی، حالا دیگر محله عربهای مشهدی است؛ جایی که بیش از ۹هزار هموطن جنوبی در آن زندگی میکنند. خوزستانیهایی هستند که آتش جنگ سالها پیش خانه و کاشانه و زار و زندگیشان را سوزانده است. درستتر آنکه پدر و مادر آنها چند دهه قبل، به جبر جنگ، زندگی سوختهشان را بار کردهاند و پناه آوردهاند به مشهد. جوانترها، اما درست مثل ما، مشهدی هستند؛ حالا گیرم عربی گچپژدار جنوبی را هم راحت و فصیح بلد باشند.
آدمهای محله عربهای مشهد، شب که میشود کرکره مغازههایشان را بالا میدهند و تازه آنوقت است که محله، جان میگیرد. شبها، راسته فلافلیهای شهرک، جای سوزن انداختن نیست. هر چه هست، ردیف میزهایی است که پر شده از ظرفهای نان و خیارشور و کلم و کاهو و آدمهایی که میچرخند لابهلای میزها و کاسهها. اینجا عمده کارها با خود مشتریهاست. این قانون متداول همه فلافلیهاست.
شهرک البته فقط فلافل و سنبوسه ندارد. بهترین ماهی و خرمای جنوب را هم همینجا میشود پیدا کرد. ماهیفروشها چندسالی است که بساط کباب کردن ماهی را هم راه انداختهاند. حالا گوشه و کنار شهرک، روزها بوی زغال و ماهی کبابی هم بهراه است. یک کارگاه بزرگ هم هست که بامیه عربی میپزد؛ همه آن بامیههایی که در مغازههای کوچک و بزرگ اطراف حرم مطهر است و مشتریهای پروپاقرصی بین زوار دارد، اینجا در محله جنوبیهای مشهد پخت میشود.
محله جنوبیهای مشهد، مثل همه جنوب، جایی برای غذاخوریهای ارزانقیمت؛ جایی که میشود بیدغدغه کمرشکن بیپولی، دست اهل و عیال را گرفت و برای ساعتی بیخیال مصیبتهایی شد که محاصرهمان کردهاند؛ اینجا دست کم به قدر گاز زدن فلافلهای تند و داغ، میشود گم شد در هوای خلسهآور جنوب؛ در بیقیدی شیرینی که موج میزند در آن هوا.