چند وقتی بود که مادر از پارچهای باشکوه و در شأن حرف میزد، پارچهای که بزرگ بود و پر از تکههای مرواریدکاری و پولک دوزی که باید آستری از ساتن سبز پشتش را پوشش میداد. این پارچه باید آن قدر خاص و باشکوه میبود تا در شأن جایی میبود که قرار بود پهن شود، جایی که دیدنش آرزوی خیلیها بود.
من هر قدر آن روزها در ذهن کودکانه ام بالا و پایین میکردم، عقلم قد نمیداد که مگر میشود؟ اما مادر عزم خود را جزم کرده بود تا برای سقف ضریح آقا امام رضا (ع) پارچهای مهیا کند و من مدام به لحظهای فکر میکردم که مادر نذرش را ادا کرده و رفته بود یک گوشه روضه منوره تا زل بزند به سقف ضریح باشکوه آقا و احتمالا قند در دلش آب بشود که توانسته کار نشد را انجام دهد.
مادر زنگ زده بود به زن دایی که کابل زندگی میکرد تا برایش چند تکه پارچه، از آنهایی که با دست دانه دانه سوزن دوزی شده اند، بفرستد. بعد خودش رفته بود همه ساتن فروشیهای چهارراه خواجه ربیع و عباسقلی خان را الک کرده بود تا سرانجام توانسته بود آن سبز مرغوب را پیدا کند. دل توی دل مادر نبود، هرروز پیگیر کارهای پارچهای بود که قرار بود پهن شود روی ضریح آقا. پارچه مهیا شد، با همان نظم و ترتیبی که مادر ماهها در ذهنش مجسم کرده بود، با گلهای زری دوزی شده و پر از پولک و مروارید دوزی و ساتن سبز چشم نوازی که پشت پارچه را پوشش میداد.
بعد که همه چیز همان طوری شد که مادر برنامه ریزی کرده بود، یک روز با خالهها رفتند حرم و آن پارچه را تحویل خادمان حرم دادند. بعد هرروز یکی از خالهها به نوبت میرفت زیارت تا ببیند مادر به مراد دلش رسیده یا نه و سرانجام روز موعود از راه رسید. شب که رفتم خانه مادر درحالی که چشمانش از خوشی برق میزد، به من گفت که رفته حرم و دیده که پارچه نفیسش را انداخته اند روی سقف ضریح. آن روز مادر خوشحالترین آدم روی زمین بود.
این روایت بر اساس داستان واقعی است.