قدیمترها آخر مسیر همه اتوبوسهای مشهد حرم بود. مثلا روی تابلو پیشانی اتوبوس نوشته بود: «میثم شمالی- ۴۸ - حرم».
آن روزها که من کوچک بودم، فکر میکردم همه چیز به حرم خلاصه میشود. حرم برای من همه چیز بود؛ بالاشهر بود، ته دنیا بود. با مادر سوار اتوبوسهای خط ۴۸ میشدیم تا برویم حرم. بعد اتوبوس فلکه طبرسی نگه میداشت. ایستگاه آخرش بود.
پیاده میشدیم و من لحظه شماری میکردم که برسیم به دکه نان رضوی تا مادر برایم از آن کیکهای شکری بخرد که یک کاغذ قهوهای داشت. هنوز دنبال طعم آن کیک میگردم. خوش مزهترین خوراکیای بود که خورده بودم. نمیدانم خاصیت روزهای بچگی بود یا مواد اولیه آن روزها با امروز فرق دارد. بعد همین طور که از خوردن کیک لذت میبردم و دست دیگرم چادر مامان را گرفته بود، میرفتیم حرم.
مادر دعای ورود به حرم را میخواند و چشم من دنبال کبوترانی بود که آن سوتر داشتند گندم میخوردند. مادر سلام میداد و من غرق در شکوه گنبد و پنجره فولاد بودم. مادر زیارت نامه میخواند و من غرق در آینه کاریها و کاشیکاریهای دارالولایه بودم. مادر داشت با امام رضا (ع) درددل میکردم و من گیج ضریح و حال خوش اطرافش بودم.
حالا هم که تنها میروم حرم، همین است. میروم دارالولایه. همان جایی که با مادر همیشه مینشستیم، نماز میخوانم و بعد مینشینم به یاد آن روزها زل میزنم به آینهها و کاشی ها.
یک دورهای هم گیج فرشهای بزرگ دارالولایه شده بودم. وجب میکردم ببینم طول و عرض این فرش چند وجب است. معمولا وسط کار اشتباه میکردم و خودم را با رنگ و طرح قالیها سرگرم میکردم.
آن روزها آب خوریهای برقی صحن جمهوری اسلامی برای من اوج پیشرفت فناوری بود. باورم نمیشد که وقتی دستم را میبردم زیر شیر، آب جاری میشد.
حرم برای من جایی است که انگار زمان در آن متوقف شده و این از بخت خوش من است که امامی دارم که هروقت دلم میگیرد، خودم را دخیل حرمش میکنم.