آن روزها رواق امام خمینی (ره) صحن بود، یعنی سقف نداشت. به جایش آجر سه سانتیهایی داشت که رج به رج نشسته بودند روی هم و بندکشی مرتبی شده بودند. در صحن یک حوض زیبا بود که چند لامپ رنگی در وسطش خودنمایی میکرد. آن روزهای دهه ۷۰ نمیدانم چه گرهی در کار اقوام ما افتاده بود که همه باهم چند شب جمعه رفتیم در همان صحن امام خمینی (ره) دعای کمیل خواندیم. ما بچه بودیم و چشم میگذاشتیم شب جمعه از راه برسد تا برویم حرم و بدویم در صحن امام. در آن روزهای شیرین کودکی تجربه چند ساعت با بچههای فامیل بودن در جایی بی انتها مثل حرم برایم خیلی غنیمت بود.
لحظات خوشی بود. گذشت، مثل برق گذشت. چند سال بعد رفتم در جست وجوی خاطرات آن شب ها، اما همه چیز عوض شده بود. صحن امام داشت جایش را به رواق امام میداد و حالا آن جغرافیا با سقفی شگرف مسقف شده است. سقفی که پر است از گچ کاری و آینه کاریهای چشم نواز که وقتی سرت را بالا میگیری تا ببینی شان، آن قدر محو در شکوه این سقف زیبا میشوی که دلت نمیخواهد از آن چشم برداری.
قدیمها وقتی از ورودی پایین خیابان وارد حرم میشدیم، شفاخانه حضرت سمت چپ بود. بعد که کمی جلوتر میآمدیم، یک درخت خیلی زیبا وسط راهی بود که به صحن انقلاب میرسید و بوی غذای آشپزخانه حرم همیشه آنجا میآمد؛ غذایی که آن روزها و در دهه ۷۰ به آسانی در دسترس نبود و خوردنش شبیه معجزه بود. یک بار آقایی به پدربزرگم یک فیش غذا داده بود، بی بی جان که رحمت خدا بر او باد، یک دیگ بزرگ برنج گذاشت وسط حیاط، غذای حضرت که رسید، قاتی برنجها کرد تا به همه بچهها و نوه هایش برسد. هنوز بوی گلاب آن پلو و خاطره آن دورهمیهای شیرین با من است.