از سال ۱۳۹۰ که رفتم دوره آموزش عکاسی تا امروز سعی کرده ام، اطرافم را با جزئیات بیشتری ببینم. تلاش میکنم چشم هایم را به ویزور دوربین عکاسی تبدیل کنم و طوری به اطرافم نگاه کنم که گویی هر لحظه میخواهم چیز جدیدی ثبت کنم. در طول این سالها عکسهایی که در حرم آقا امام رضا (ع) گرفته ام، برایم خیلی خاطره انگیز و دوست داشتنی بوده اند.
دورهای بود که مشهد جشنوارههای عکاسی بسیار خوب و حرفهای برگزار میکرد و من خیلی جدی عزمم را جزم کرده بودم عکسی از من در کتاب جشنواره چاپ شود. صبحهای زود با دوربین عکاسی ام میرفتم کوچه پس کوچههای اطراف حرم تا شاید دشتی کنم و عکسی بگیرم که به درد جشنواره بخورد. این پیاده رویهای عکاسانه را خیلی دوست دارم و راستش را بخواهید دلم لک زده برای آن روزها. اینکه صبح زود از خانه بزنم بیرون و ساعتها اطراف حرم بچرخم تا بتوانم عکسی بگیرم که دوستش دارم.
در یکی از همین روزها وقتی داشتم در کوچههای «ته پل محله» میچرخیدم، یک کاروان از زائران پاکستانی با یکی از آن اتوبوسهای رنگارنگشان تازه از راه رسیدند. من یک گوشه ایستادم تا همه پیاده شوند، دیدن آن اتوبوس رنگارنگ و پر رزق و برق و زائران پاکستانی که عجیب امام رضا (ع) را دوست داشتند، من را سرذوق آورده بود. زنان و مردان میان سال پاکستانی یک جوری دنبال حرم میگشتند که گویی تشنگانی در جست وجوی آب هستند. دیدن گلدستههای حرم و گنبد طلا برایشان شده بود، آرزو.
آنها پیاده راه افتاده بودند به سمت حرم. من هم همراهشان شده بودم. تا اینکه رسیدند ته بازارچه «حاج آقاجان». حالا دیگر حرم را دیده بودند. در بین همه آنها پیرمردی بود که چهرهای تکیده داشت و غمی عجیب در چشمانش بود، هنوز هر از گاهی یادش میافتم و انگار روبه رویم نشسته است. آنها آرام آرام اشک میریختند و من عکاسی میکردم. آن روز گذشت و عکس هایش هنوز در آرشیو مانده و آرزوی عکاسی در صحن و سرای آقا امام رضا (ع) با دوربین همچنان با من است.