«السلام علـیکـم و رحمه ا... و برکاته!»
مرتضی سلام نمازش را که داد، سجاده اش را جمع کرد. سطل رنگِ سفید و قلم مو را برداشت و از خانه زد بیرون. خنکای صبحِ پاییز، بعد از بارش باران، که تا خودِ صبح باریده بود، زد توی صورتش. بسم ا... گفت و شال سبزش را محکمتر دور گردنش پیچید. پشت سرش را نگاه کرد. کوچه تا انتهایش خیس و خالی بود. به اولین دیوار که رسید سطل رنگ را گذاشت روی زمین. قلم مو را زد توی رنگ و کشید روی دیوار. طاهره گفته بود: «شما هرقدر بزرگتر بِنویسِن بهتره، آقا سید همیشه یادش مِره عینکش رِ وردِره.»
کم کم صدای کلاغها بلند شد. مرتضی نگاهی به بالای سرش انداخت، دلِ آسمان هنوز پر بود. اولی را که نوشت سطل را برداشت و رفت سراغ کوچه بعد. تمام این دیوارهای کوتاه و بلند، همه این خانههای بزرگ و خالی که آدم هایش بعضیها بودند و بعضیها غزل خداحافظی را خوانده بودند، برای مرتضی پر از خاطره بود. به دیوار بعدی که رسید پشت سرش را نگاه کرد، با خودش گفت: «ای دیوار از همه دیدش بهتره، آقام از ایور اگه بیه اول اینجه رِ میبینه.»
قلم مو را توی رنگ زد و کشید روی دیوار بتنی، حواسش بود رنگ شُره نکند، اما این دیوارها همان قدر که رازها و خاطرات این محله و این کوچهها را درونشان نگه داشته بودند، همان قدر هم رنگ را روی خودشان نگه نمیداشتند. مرتضی قلم مو را چندین بار روی دیوار کشید. چند قدم عقب رفت و نگاه کرد.
از وقتی آقاسید (بابای مرتضی) دکان کفاشی اش را جمع کرده بود و خانه نشین شده بود، گاه به گاه حواسش پرت میشد. یادش میرفت کلاه سبزش را کجا گذاشته، اسم نوه هایش را فراموش میکرد، از همه بدتر توی خیابان، توی کوچه و محله، یکهو یادش میرفت کجا هست. یادش میرفت کجا میخواسته برود و از کجا آمده. آقاسید هر روز عادت داشت برود زیارت، اما تازگیها چندبار وسط کوچه پس کوچههای نزدیک خانه، حیران مانده بود.
دیده بودند که ایستاده و زیرلب میگوید: «کجا مُخواستم بُرُم مو؟» نوشته روی آخرین دیوار که شکل گرفت و تمام شد، مرتضی چند قدم آمد بالاتر و گنبد و گلدستههای حرم را که دید دست بر سینه گذاشت و سلام داد. نگاهش میپرید لابه لای بال و پرزدن ِ کبوترهای حرم. توی دلش غوغا بود، یک قطره باران، یک قطره اشک، دل آسمان و دل مرتضی، هر دو پر بود.
اولِ صبح آقاسید همین طور که زیرلب آیه الکرسی میخواند از خانه بیرون آمد. طبق عادت هر روز، تا انتهای کوچه رفت. همانجا ایستاد و یک لحظه مردد ماند! کجا میخواست برود؟ ناگهان نگاهش افتاد روی دیوار بزرگِ خانه حاج غلامرضا، لبخند آمد روی لبش. با خط سفید و بزرگی نوشته بود «حرم» علامتی هم در کنارش راه را نشان داده بود. سرش را تکان داد و زیر لب با خنده گفت: امان از حواس پرتی.
عکس: ساسان فهیمی