صفحه نخست

سیاست

اقتصاد

جامعه

فرهنگ‌وهنر

ورزش

علم و فناوری

دین و فرهنگ رضوی

مشهد

چندرسانه‌ای

شهربانو

افغانستان

عکس

کودک

صفحات داخلی

قصه‌های امام‌رضا(ع)

  • کد خبر: ۳۳۰۴۷۲
  • ۱۴ ارديبهشت ۱۴۰۴ - ۱۴:۳۳
از روستا تا بجنورد آمدنش را هر روز اشک می‌ریخت از غم حانیه. از ترسش، از دل‌شوره‌اش از بیماری‌ای که به جانش خزیده بود و تحلیلش می‌برد.
حامد عسکری
نویسنده حامد عسکری

گچ روی انگشت‌هایش را فوت کرد و گفت: تا همین‌جا بسه، نکته‌ای، سؤالی، چیزی ندارید؟ و یکی از ته کلاس با شوق گفت: آقا میشه زنگ بعد هم همین رو ادامه بدید؟ خیلی باحال بود و لبخند زد و گفت: نه زنگ بعد ریاضی داریم و هرچیزی سر جای خودش. همین رو مرور کنید کیف کنید تا جلسه بعد.

همه زنگ‌های آن روز تمام شد، طبق معمول غروب بود و او بود و جاده. از روستا تا بجنورد آمدنش را هر روز اشک می‌ریخت از غم حانیه. از ترسش، از دل‌شوره‌اش از بیماری‌ای که به جانش خزیده بود و تحلیلش می‌برد. نذر کرده بود توی دلش که تو امام‌رضای منی، تو بزرگ منی، من چهل روز، چهل قصه و فضیلت و روایت از خوبی‌های تو می‌گویم و عشق تو را در دل این بچه‌ها می‌کارم و آب می‌دهم و مراقبت می‌کنم و تو به جایش فقط پلک بچرخان و به حانیه‌ام زل بزن. همین شفایش می‌شود و امروز روز سی‌و‌نهم بود. فردا جمعه بود باید چه می‌کرد. دکتر گفته بود بیاردش برای آزمایش آخر و نمی‌توانست انتخاب کند نذر را یا حانیه را. دو خط اشک از گوشه چشم‌هایش جاری بود.

خیلی گریه کرد، خیلی خواست خیلی تمنا بود. به خانه رسید موتور را زد روی جک بغل که کلید توی در بیندازد و برود تو که حانیه را بیدار نکند. دنبال کلید بود که در چلق کرد و وا شد. حانیه در را باز کرد. حانیه‌ای که راه نمی‌توانست برود حرف نمی‌توانست بزند پشت در بود، گفت: سلام بابا، یه آقایی اومد گفت به بابات سلام برسون بگو قصه‌هات خیلی قشنگه هر سال بگوشون.

پیرمرد بازنشست شده ولی هر سال سالی یک چله برای بچه‌های مسجد؛ قصه‌های امام‌رضا (ع) می‌گوید.

ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.