همهچیز از یک شب شروع شد. شبی که در دلِ تاریکی، در سایه نخلهای خرما، نگاه به آسمان انداختم و به خودم گفتم: «ای کاش یه روز بتونم به زیارتت بیام، تنها، مستقل، رها، بیحاجت، فقط برای دیدار... شاید یه روز که کلماتم قوت بیشتری گرفت، بتونم این دل سنگین رو از اینجا به سمت حرم ببرم.»
مردی از دیاری دورافتادهام، جایی که در آن، آسمان بیهیچ چراغی جز ماه، شبهایش را میسازد. زمین سخت است و بذرها با رنج در دل خاک میشکفند. اینجا، در این شهر کوچک، روزها سپری میشود و شبها در سکوت میگذرد. زندگی به سادگی میگذرد، اما گاهی دلم میخواهد از این همه روزمرگی فرار کنم و در جایی دیگر، در جایی که در آن صدای ضریح طلا به گوش میرسد، به آرامش برسم.
سالها بود که در دلِ من، گاهگاهی، نه فقط دردهای کویر که دردهای بیپایان دلم نیز لانه کرده بود. شاید به قول مادر، «دل آدم وقتی از چیزهایی که برایش عزیز است دور میماند، درد میکشد.»، اما من همیشه فکر میکردم که زندگیام همانطور که هست، ادامه خواهد یافت تا اینکه یک روز، همانطور که در کنار قنات آب، بیل میزدم و دستانم در خاک فرو رفته بود و آبها را دور نخلها میگرداندم به یاد حضرت رضا (ع) افتادم. گفتم: آیا میشود یک بار هم بیحاجت و تمنا رفت؟ فقط برای دیدار و تأمل و دیدن، شاید کمی از آن نور را به من بدهد؟
روزی که پا به مشهد گذاشتم، گویی یک چیزی در دل من آغاز شد. چیزی که شاید آن را شوق نمیدانم، بلکه از نوعی نیاز قلبی به آرامش میشناسم. وقتی وارد حرم شدم، دلم به شدت میتپید. نه از خوف، که از شوق، از امید به اینکه شاید امام رضا (ع) در آن مکان مقدس، همانطور که همه میگویند، پذیرای دلهای خسته باشد.
حرم در آن روز، مانند دریایی بیکران بود. مردم از هر جا آمده بودند، با خواستههای متفاوت، با دردهای متفاوت. بعضی از آنها در گوشهای نشسته بودند و زیر لب زمزمه میکردند، بعضی دیگر با دست به ضریح میچسبیدند و اشک میریختند، اما من، در دلِ شلوغی آن همه مردم، خود را تنها میدیدم. گویی همهچیز به این نقطه رسید که من، با این دل پر از سؤال، در دل این ضریح بیپاسخ مانده بودم.
گاهی انسان از چیزی که در دل دارد، نمیتواند حرف بزند. شاید به این خاطر که حتی خودش هم نمیداند از کجا شروع کند، اما اینجا، در کنار مرقدت، دلِ من خواستههایش را فریاد میزند. با خود گفتم:ای امام، چرا این همه سال به جستوجوی خود تو نیامدم؟ خودت را نخواستم؟
دستهایم را به ضریح چسباندم و احساس کردم که این دستها در همان لحظه تماس، دیگر متعلق به من نیستند. دل من در این لحظه، به اندازه تمام کوهها سنگین شده بود. دلم از بیمهریهایی که در طول سالها با آنها روبهرو شده بودم، به شدت آزرده بود. از نگاههایی که همیشه بر من میافتاد و از بیاعتناییهایی که در سایه زندگی روزمره و بیتوجهیها میدیدم.
در آن لحظه، صدای آرامی در گوشم پیچید. نمیدانم این صدا از کجا آمد، ولی گویی صدای خود امام رضا (ع) بود که میفرمود: هیچگاه در این همه درد و رنج تنها نبودی. من همیشه با تو بودم.ای امام مهربان، کدام درد سنگینتر از دردی است که انسان در دل خود تحمل میکند؟ کدام دردی سختتر از آن است که آدمی در میان مردم، در میان خانواده، در میان دوستان، احساس غربت کند؟ چه کسی در این دنیا میتواند این درد را درک کند؟ چه کسی جز تو که در دل این زمین همیشه در کنار دوستدارانت بودهای؟
دستهایم را از ضریح برداشتم و چشمهایم را بستم. دیگر نه چیزی از اطراف میدیدم و نه صدای کسی به گوشم میرسید. تنها در دلِ این مکان، جایی که در آن حضور امام رضا (ع) را حس میکردم، خواستم تمام آنچه را که در طول این سالها به دوش کشیده بودم، همانجا بگذارم. همه خستگیها، همه غمها، همه رنجها و گاه ناامیدیهایی که در دلِ سختیهای روزگار داشتم.
گفتم: حضرت رضا (ع)، دلم از این همه بار سنگین پر شده. اینجا، در کنار مرقد تو، میخواهم همه اینها را رها کنم. میخواهم از این همه گرفتاری، از این همه فشار، از این همه درد که همیشه در دل دارم، آزاد شوم. شاید اینطور من هم به چیزی دست پیدا کنم که زندگیام را معنا دهد.
گاهی نمیدانیم که از زندگی چه میخواهیم. میخواهیم از همهچیز بگذریم، اما نمیدانیم چه باید بگیریم. در این لحظه، در کنار مرقدت، نمیخواستم چیزی بیشتر از آنچه که قبلا داشتهام. فقط میخواستم آرامش بیابم. گویی در این خاک، در این زمان، آنچه که میخواهم جز سکوت و سکون نیست. دل آرام، قدمهای روشن و راهی که همیشه در نور قدم بردارد.
نفس عمیقی کشیدم و به یاد آوردم که هیچگاه از این دنیا نمیروم، چون همیشه در دلِ من، در دلِ این زمین، حضرت رضا (ع) با من است. بعد از این لحظه، نه به یاد مرگ، بلکه به یاد زندگی، به یاد روزهای روشن و امیدوارانهای که به من دادهای، به زندگی برگشتم و این برگشتن، نه به خانهام در روستا، بلکه به دلِ روشن خودم بود.
چند روز بعد کجای چندسالگیام، به خانه که برگشتم، دیگر از زندگی ترسی نداشتم. دلِ سنگینی که سالها به دوش کشیدم، حالا سبک شده بود. همچنان به کارهای روزانهام مشغول بودم، اما چیزی در دلم تغییر کرده بود. چیزی که در آن روزهای بیچراغ و بیامید، هیچگاه نمیدانستم پیدا خواهم کرد. اگر باز هم بخواهم از این سفر چیزی بگویم، باید بگویم که من نه چیزی از تو گرفتم، نه درخواستی از تو داشتم. تو خود همان چیزی بودی که در من بودی.