از همان وقتی که سرش در تاریکی حوله فرو رفته بود و داشت موها و تنش را از خیسی سطل آب بعد از اولین پرواز انفرادی خشک میکرد، به خودش قول داده بود، قسم خورده بود و تأکید همه استادان و بزرگان پرواز هم همین بود که هرچه اندوه و استرس و فکر داری پشت در کاکپیت میگذاری و میروی تو، جان حداقل دویست مسافر در سرپنجه و مغز توست و اولین اشتباه آخرین اشتباه توست.
ولی نمیشد، این قلم را نمیشد بهش فکر نکرد. رگهای آبی و کوچک فرانک سهسالهاش مگر چقدر زور داشت که حالا داروهای شیمیدرمانی را هم قرار باشد در خودش نگهداری کند و انتقال دهد و چیزی نشود. یک لکه تیره توی ادرارش توی پوشکش ماهرخ دیده بود و تکرار که شده بود مشورت و مشورت، یعنی پزشک اطفال و آزمایش و انکولوژیست و یاعلی از تو مدد...
به فرانک فکر میکرد، به اینکه فرانک هنوز پیتزا نخورده، شهربازی نرفته، دوچرخه صورتی رکاب نزده، مهد نرفته، استخر و دریا و جنگل هم ندیده و سهمش را از شکلاتهای دنیا و کش موهای کارگاههای تولیدی جهان دریافت نکرده است و حالا باید برود؟ مگر میشود دختری برای پدر ناینای نکند، کفش سوتی نپوشد، النگوی طلا روی دستهای کپلش نبندد و برود؟ عروسی و عقد و بله گفتن هییییچ.
با همین فکرها و حرفها بود که لقمه گنده ابر کنار رفت و پرتقال طلایی بزرگ و روشن و درخشان روی زمین را دید، گنبد نگینی درخشان بود که مشهد در آغوشش گرفته بود. روال و عرف و عادت نبود ولی از دلش گذشت. از توی گوشیاش صلوات خاصه امام رضای عزیز را پیدا کرد، گرفت جلو بلندگویی که با مسافرها حرف میزند و گفت: سمت راستمان درست زیر بال میتوانید گنبد حضرت رضا (ع) را ببینید و بعد گفت یک دور میزنم که مسافران بال چپ هم بتوانند مشاهدهگر باشند.
در همین حین صلوات را پخش کرد. بغضش ترکید و گفت همه مسافرهای این پرواز ممکن است نتوانند به زیارت تو بیایند و من توجهشان را به نام و حرم شما جلب کردم. فرانک من هم توجه شما را میخواهد. لطفا مراقب آن رگهای آبی نازک باشید.