سید محمد عطائی | شهرآرانیوز؛ از قدیمیهای محله مهرآباد است. از آنهایی که باید تلاش کنی تا خاطراتشان را بفهمی، چون از نسلشان دور شدهای و از هر چه میگویند دیگر وجود ندارد. نه آدمها و نه ساختمان و مکانهای خاطراتشان. اهل هرات است. حداقل تا هجدهسالگی آنجا بوده، ولی حالا مهرآبادی است.
جوان به قول خودش قلچماق مهاجر که در بحبوحه کودتای ۱۹۷۳ میلادی از خدمت سربازی مرخص و راهی کشور همسایه ایران میشود. همینجا کار پیدا میکند، با نور عنایت ائمه اطهار (ع) شیعه میشود و همسری مهربان و دلسوز اختیار میکند.
نتیجه زندگی مشترک آنها پنج فرزند و شش نوه است. حدود ۴۶ سال هم میشود که مغازهای در حاشیه خیابان مهرآباد اجاره کرده و به قول خودش با کم و زیاد آن ساخته است. قاسم علیجَمه راوی داستان این شماره ماست.
ابوالقاسم معروف به قاسم و نام پدرش هم جُمعه است. نام فامیلیاش، اما کمی متفاوت است. میگوید: اسم پدرم جَمه تلفظ میشد و فامیل من هم شده «علی جَمه». نمیداند متولد چه سالی است فقط میگوید که ۷۰ سال سن دارد. هراتی است و چندین بار به افغانستان برگشته است. برادرها و پدر و مادرش فوت کردهاند. دیگر آنجا کسی را ندارد و زندگیاش تمام و کمال اینجاست. حدود سال ۱۳۵۲ زمانی که شاه افغانستان برای معالجه چشمش به ایتالیا میرود، کودتایی رخ میدهد و نظام سلطنتی به جمهوری تغییر مییابد.
آنزمان قاسم در مرز پاکستان سرباز بوده است. او داستان را با لهجه خودش تعریف میکند و میگوید: ظاهرشاه رفته بود به طبیبی چشمانش، داوودشاه دامادش کودتا کرد و تخت (پادشاهی) را گرفت. ما سربازها (از خدمت) آزاد شدیم و هر کدام به شهر خودمان برگشتیم. برگشتم قلعهمان (روستایمان) چندماهی ماندم. چند جوان از همان روستا میخواستند بیایند ایران، آنها از گنبد طلای حرم مطهر و شفای بیماران امام رضا (ع) میگفتند، از آبادانی و فلان و بهمان. من هم خِدِی (همراه) آنها آمدم ایران.
چانهاش گرم شده است و یکریز داستان زندگیاش را میریزد روی دایره، میگوید: به ایران که رسیدم چند روزی در تربت جام کار کردم، بعدش با مینیبوس آمدم مشهد. اینجا که رسیدم همین پنجراه پایین خیابان (میدان شهدای گوهرشاد) به امام رضا (ع) سلامی دادم و به سمت حرم راه افتادم.
بعد روایت میکند که قدیم خیابان نواب صفوی چطور بوده و چه شده است. از راه باریک خیابان میگوید و از مغازههایی که تا دم در صحن کهنه (انقلاب) ادامه داشتند. خود حرم آن روزگار را اینطور تصویر میکند، میگوید: در را بوسیدم و وارد حرم شدم. ضریح داخل گودی و اصلا خود حرم خردو (کوچک) بود. ادامه ماجرا را بدون وقفه تعریف میکند، میگوید: بعد زیارت از سمت خیابان طبرسی از حرم خارج شدم. رفتم تا رسیدم به چهارراه سیلو، آنجا قهوهخانهای بود و رفتم داخل صبحانه خوردم.
از آنجا که دَر (خارج) شدم به سمت چهارراه برق فعلی رفتم. آن زمان چهارراهی در کار نبود و همهاش زمین کشاورزی بود. کنار زمین راه میرفتم که خدا رحمتش کند حاج اکبر قنبری با موتور ایژ آبیرنگی رد شد. ایستاد و گفت «بچه افغان کار میکنی؟» گفتم «ها» گفت «بشین پشت موتورم». نشستم و رفتیم محمدآباد خرابه نزدیک میدان بار نوغان. روستایی بود و امکاناتی نداشت. مثلا برق نداشتند و برای روشنایی روغن میریختند داخل پیهسوز روی طاقچه. همان میسوخت و روشنایی میداد.
کمی از خاطرات پراکنده آنجا میگوید و دوباره ادامه داستان را روایت میکند، میگوید: مدتی آنجا کار کردم تا اینکه حاج اکبر من را آورد جای شرکت واحد کنار بوستان گلشور (حاشیه خیابان نبوت). آنزمان غسالخانه همانجا بود و کنار غسالخانه هم قبرستان برای دفن کردن میتها. حالا کاری نداریم (بگذریم) حاج اکبر من را آورد جای موتور آب و زمین کشاورزی گلشور. زمین و موتورآب مال پرویز خان بود. چهار نفر یعنی حاج محمود، حاج عبدا... و حاج مراد فروغی و همین حاج اکبر قنبری زمین را نصفهکاری اجاره کرده بودند.
یک سال هم اینجا کار کردم تا زمانی که مادر زنم، فاطمه خانم را دیدم. همانجا در زمین کار میکرد. حاج باقر نامی بود که او هم کارگر بود. گفت «قاسم بیا و برنگرد افغانستان، دختر همین فاطمه را بِستون (بگیر) و بمان. اینها باباشان فوت کرده و چهارتا صغیرند.» به او گفتم «من اینجا نمیمانم و میخواهم برگردم افغانستان.»، اما زن گرفتم و ماندنی شدم، خلاصه تقدیر بود و خواسته خدا و امام هشتم (ع) تا با همسرم آشنا بشوم. زنم آن موقع ۱۳ سال داشت.
برای ازدواج راه سختی در پیش داشته است. میگوید: خانواده همسرم مخالف بودند. یعنی عموها و داییهایش. عموهای زنم آمده بودند و میگفتند «دختر برادرمان را نمیدهیم به یک بابای افغانی، این فردا روز ول میکند و میرود.» مادر زنم گفت «توکل به خدا میکنم و دخترم را به همین قاسم میدهم، خوشا به مردیاش اگر برود.» منم بعد این حرفش به او گفتم «دخترت را میستانم و توکل به خدا میکنم.» شب همان روز عموهایش دوباره آمده بودند که من را بزنند و مادرزنم جلوشان را گرفت. خدا رحمت کند، مادر زنم شیر زن بود. خلاصه سرت را به درد نیاورم، ریش سفیدهای مهرآباد جمع شدند و ما را عقد کردند.
بعد از مدتی مادر زنش از او میخواهد تا با هم زندگی کنند. به مهرآباد میآید و هشتسال با خانواده همسرش همکاسه میشود. در آن هشت سال کارگری کرده، از زمین کشاورزی بگیر تا کورههای آجرپزی اطراف. میگذرد خانهای هم در مهرآباد میخرد و مغازه میوهفروشی هم باز میکند. بیش از ۴۶ سال است که در همین مغازه اجارهنشین است و میوهفروشی دارد. مغازه زرق و برق خاصی ندارد و آن بالای مغازه هم نام نوهاش روی بنر چاپ شده است.
اجارهاش زیاد است، ولی بغض میکند و میگوید: تکیهام به خدا و امام هشتم (ع) است. اینجا غریب بودم و سالهای سال است که در این مغازه کاسبی میکنم و وا نماندهام. درباره اینکه چطور ۴۶ سال در همین شغل مانده است میپرسم، میگوید: کاسبی این مغازه یعنی با کم ساختم. قدیمیها میگفتند کم بخور مدام بخور. از زمان بازکردن این مغازه دیگر از این شاخه به آن شاخه نپریدم و با کم و زیادش ساختم.
دو پسر و سه دختر دارد. همچنین شش نوه دارد. دخترها و پسرها، همه را عروس و داماد کردهاند. فرزندانش متولد زمانی هستند که هنوز صحبتی از عدم پذیرش مهاجران نبوده و همه شناسنامه دارند. درباره زندگی مشترکش میگوید: به لطف خدا و چهارده معصوم (ع) بعد این همه سال زندگی مشترک تا به حال اسم پدر و مادر هم را نیاوردهایم (توهینی نکردهایم). زندگیام خوش است و بد ندیدهام. دو برادر زنم را داماد کردم از خرج خودم (با هزینه خودم). مادر زنم را حج فرستادم و خواهرزن عروس کردم از خرج خودم و همه اینها لطف خداست.
از مهرآباد قدیم میگوید، از زمینهای کشاورزی، باغهای سیب و مزرعه سبیس، از قلعه قدیمی مهرآباد با خانههای خشتی سقف گنبدیاش. در همان کوره آجرپزی محله حسینآباد که میل بلندش یادگار مانده است خشتزنی میکرده است. میگوید: مزد کارگری کوره روزی پنج تومن بود. در زمین کشاورزی هم، چون قلچماق بودم و پَل میکشیدم (جوی آب زمین کشاورزی) روزی ده تومن مزد میگرفتم.
رضا چدانی پسر بزرگ قاسم آقاست. میگویم کارکردن در این سالها با پدر چطور بوده؟ میگوید: اخلاقشان تند است، ولی میخندد. میگوید که پدر مریض است و دست تنها نمیتواند مغازه را بچرخاند.
او درباره تغییر قومیتها در محله مهرآباد میگوید و از تغییر بافت جمعیتی محله خرسند نیست. از مغازه خارج میشویم و همراه با عکاس و آقا قاسم گشتی در قسمت قدیمی محله میزنیم. برایش خاطراتی زنده میشود. کنار دیواری که روی آن نام مبارک امیرالمؤمنین (ع) نوشته شده است میایستیم و عکس میگیریم. سپس به سمت خانهاش حرکت میکنیم. به منزلش میرسیم و وارد خانه میشویم. نرگس چدانی همانند همسرش خوشمشرب است. به او میگویم که پسرتان گفته که آقا قاسم تند اخلاق است. میخندد. نرگس خانم متولد ۱۳۴۰ است و چند پشت قبلش به شهر قائن برمیگردد.
از زندگی با همسرش راضی است، ولی اوایل ازدواج سختی زیاد کشیدهاند. میگوید: «من نمیخواستمش و مادرم جواب بله را داده نه من». همه میخندند و خودش هم ریسه میرود. بعد هم اضافه میکند که «کوچک بودم که گیر و گرفتار بچهداری شدم و پسر بزرگم را وقتی ۱۵ سال داشتم حامله بودم.» صحبت تمام شده و هنگام خداحافظی عکس چندسال پیش آقا قاسم روی دیوار را میبینم. الحق که به قول خودش قلچماق بوده است. قوی هیکلی که در حال حاضر زانویش آرتروز دارد و چشم چپش هم نمیبیند.