در کشورهای ایران، افغانستان و تاجیکستان قوم ها و تبارهای متفاوت با زبانهای مختلف محلی زند گی میکنند، اما همه این اقوام یک زبان مشترک دارند که حافظه و دانایی مشترک تولید میکند. شا هنامه فردوسی محور این دانایی و حافظه مشترک در ذهنیت مردم این سه کشور است. شغاد و گرسیوز را مردم هرسه کشور نمونه بدی میدانند و معمولا برای کردارهای بد، دروغ و بی وفایی از این دو، مثال و متل ارائه میکنند. ویرانههای یک شهر در بلخ منسوب به جمشید است، در شیراز نیز ویرانههای پرسپولیس منسوب به تخت جمشید است. ممکن است این ویرانهها در بلخ و شیراز به جمشید ارتباط مستقیمی نداشته باشد. زیرا جمشید یکی از چهرههای کهن اساطیری است که در ادبیات سانسکریت و هند نیز وجود دارد. اما حافظه جمعی و اساطیری ما جمشید را در هر کجا خودی کرده است.
فریدون در دانایی و حافظه مشترک ما نمونهای برای دادگری و بخشش است. رستم را مردم کشورهای ایران، افغانستان، تاجیکستان و حتی ازبکستان، متعلق به خود و به محل زندگی خود میدانند. رستم برای ما نمونه شجاعت، دالوری و گذشت است. هنگامی که فردی کار مهم و بزرگی انجام میدهد، به او میگویند: کار رستمانه کردی. سیاوش را همه شاهزاده رنج دیده خود میدانیم و هنوز با شنیدن نام او احساس و عواطفمان برانگیخته میشود.
اگر از حافظه و دانایی مشترک در دره و محل «نیکپی» (زادگاهم در افغانستان) نمونه بیاورم، جغرافیای دره نیکپی به گمان مردم ما جغرافیای بخش اساطیری و پهلوانی شاهنامه است. همه نشانههای جغرافیای شاهنامه با جغرافیای دره ما مطابقت فرهنگی و داستانی یافته است. مردم میگویند اینجا رستم با اسفندیار جنگ کرده است؛ اینجا وُر (آشیانه) سیمرغ است؛ خط سیاهی از وسط کوه زرد گذشته است. مردم میگویند این اژدهایی است که اسفندیار آن را کشته و بدن اژدها به عنوان یادگار به سنگ تبدیل شده است.
در کتل هندوکش، از سنگی که به اندازه یک اتاق بالای سنگی دیگر قرار گرفته است، به نام پهلوان سنگها یاد میشود. مردم میگویند سنگ پایین را رستم گذاشته بود. موقعی که لشکر افراسیاب با سهراب از اینجا میگذشته است، یکی از سرداران لشکر به سهراب میگوید اگر به اندازه این سنگ، سنگی بر آن بگذاری، میتوانی بر پهلوانی که این سنگ را گذاشته است، چیره شوی. سنگ دوم را سهراب باالی سنگ اول میگذارد. این اتفاقها نشانهها و ر ویدادهای طبیعی است، اما مردم بنا به حافظه و دانایی اساطیریشان با چنین تطبیقهای جغرافیایی به جغرافیای محل خو د معنا میبخشند.
در دره ما ایران و توران کنار هم هستند. محلی به نام دهنه غوری را مردم ما توران میدانند. رودی را که از دره ما میگذرد، مردم مرز ایران و توران میدانند و حتی میگویند هنگام آبخیزی بوده است که اسفندیار از رود میگذرد و به توران میرود. گرگسار، از اسیران تورانی، قرار بوده است اسفندیار را راهنمایی کند و برای راهنمایی درستش زنده بماند. لشکر، شب کنار رود میرسد. گرگسار جای درست گذر از رود را به اسفندیار اطلاع نمیدهد و هرکسی از هرجایی وارد رود میشود. بسیاری غرق میشوند؛ بنابراین اسفندیار، گرگسار را میکشد. محلی به نام اسکار در دره ما هست. چشمهای به نام چشمه گل خار در آن محل هست. مردم باور دارند که رستم و اسفندیار در کنار این چشمه با هم جنگیدهاند. این قصهها بخشی از فرافکنی و مطابقت داستانی جغرافیای دره ما با جغرافیای اوستا و شاهنامه است که مردم حافظه و دانایی اساطیری خود را بر جغرافیای واقعی زندگی خود فرافکنی کرده و مطابقت دادهاند. مانند این فرافکنی و مطابقت داستانی جغرافیایی شاید در هر دره افغانستان، ایران، تاجیکستان و ازبکستان نمونههای فراوانی وجود داشته باشد که ما از آن اطلاع نداریم. محمدحسین صالحی ابرقویی که از استان یزد ایران است، کتابی به نام «خاستگاه سیاوش» نوشته است. من جناب صالحی را در یزد دیدم. مهربانی کرد و کتاب را به من داد. صالحی در این کتاب محل بهآتشرفتن سیاوش و کشتهشدن فرود را در استان یزد شناسایی و مشخص کرده است. نسیم احمدی، استاد دانشگاه بامیان، پژوهشی درباره جغرافیای بامیان بنا به مناسبات و نشانههای فرهنگی شاهنامه انجام داده است. او در این پژوهش خاستگاه رویدادهای جنگ کاوه، فریدون و ضحاک را بامیان شناسایی کرده است. درهای در بامیان به نام دره آهنگران وجود دارد که به باور مردم این دره زادگاه کاوه آهنگر است. یک دره در بامیان به نام پای موری است. رودی در وسط این دره زیر زمین میرود. در پایان دره رود از زیر زمین بیرون میشود. مردم بامیان بر این نظرند که فریدون، ضحاک را در پای موری به بند کشیده است. ویرانههایی از یک قلعه بالای یک کوه در بامیان وجود دارد که به قلعه ضحاک معروف است.
شاید تعدادی بگویند چه خبر است که همه ادعا دارند جغرافیای بخش اساطیری و پهلوانی شاهنامه در دره، روستا و محل زندگی ما قرار دارد. من بهعنوان کسی که چندسال است درباره اساطیر، اساطیر ایرانی، اوستا و شاهنامه مطالعه میکنم، معتقدم به جغرافیای اساطیری نباید نگاه مصداقی داشته باشیم و در پی تطبیق صددرصد جغرافیای اساطیری بر جغرافیای واقعی باشیم. جغرافیای اساطیری، جغرافیای نمادین، روایتی و داستانی است. جغرافیای اساطیری درحقیقت جغرافیای ذهنی افرادی است که از حافظه مشترک فرهنگی برخوردار است؛ بنابراین به جغرافیای اوستا و جغرافیای بخش اساطیری و پهلوانی شاهنامه باید نگاه پدیدارشناسانه و معنادار داشته باشیم، نه نگاه مصداقی. به همه حق بدهیم این حافظه مشترک را بر جغرافیای خو د تطبیق بدهند، درباره جغرافیای خود داستان بسازند و حافظه مشترک خود را بر جغرافیای محل زندگی خود حقیقتنما کنند.
اگر به این فرافکنیها و مطابقتدهیهای جغرافیایی دقت کنیم، به این برداشت پدیدارشناسانه و معنادار میرسیم که خاستگاه حافظه مشترک مردم منطقه (ایرانزمین) دارای پیشینه تاریخی و پیشاتاریخی است. بنا به این خاستگاه حافظه مشترک محیط و محل زندگی خو د را معنادار کردهاند و حافظه مشترک خویش را حفظ کردهاند و تداوم بخشیدهاند.
اینگونه فرافکنیها، تداعیها و مطابقتهای جغرافیایی در هر دره کشورهای ایران، افغانستان، تاجیکستان، ازبکستان و... بیانگر حافظه و دانایی مشترک اساطیری ماست. امروز جغرافیای زندگی ما خیلی گسترش یافته است، اما بر اساس ذهنیت و حافظه مشترک، انگار هنوز در ایرانویچ زندگی میکنیم. زیرا بنا به حافظه مشترک، جغرافیاهای زندگی ما هنوز نماد یک جغرافیای اساطیری است که آن جغرافیا ایرانویچ است. جغرافیای ایرانویچ در اوستا و جغرافیای بخش اساطیری و پهلوانی شاهنامه، جغرافیای مینویی، بهشتی و اساطیری است. این جغرافیا را نمیتوان بر جغرافیای واقعی روزگار مطابقت داد. ایرانویچ از نظر مصداقی وجود ندارد. نمیدانیم که ایرانویچ کجا بوده و کجاست، اما از نظر پدیدارشناسانه و معناداری ایرانویچ همهجا وجود دارد. هر دره ایران، افغانستان، تاجیکستان، ترکمنستان، سمرقند و بخارا میتواند ایرانویچ باشد.
نامهایی که در جغرافیای اساطیری و پهلوانی شاهنامه به کار رفته، امروز از نامهای آشنا در کشورهای ایران، افغانستان، تاجیکستان و... است. با آنکه محلهای متفاوت در منطقه به این نامها یاد میشود، نمیتوانیم تأکید کنیم که این محلها همان محلهایی هستند که در بخش اساطیری و پهلوانی شاهنامه از آنها یاد شده است.
کوه البرز در تهران و در بلخ است. درحالیکه خانواده رستم در زابل و سیستان زندگی میکند، سام، زال را میبرد در کوه البرز رها میکند. به فاصله جغرافیایی از زابل تا البرز در تهران توجه کنید. سیمرغی که زال را پرورش داده است و در جنگ رستم و اسفندیار از رستم حمایت میکند، آشیانش بنا به ر وایتمردم ما، در محلی به نام «سپی آَو» (سفیدآب) در دره ما قرار دارد. من این وُر (آشیان) سیمرغ را دیدهام.
این نامها همه فرافکنیها و مطابقتهای پسین است که مردم جغرافیای اساطیری را بنا به حافظه و دانایی اساطیری مشترک بر جغرافیای واقعی محل زندگی خود تطبیق دادهاند. نمیتوان مازندران شاهنامه را مازندران ایران یا مازندران را بدخشان در افغانستان دانست؛ بنابراین بهتر این است که جغرافیای اوستا و جغرافیای بخش اساطیری و پهلوانی شاهنامه را حافظه و دانایی مشترک اساطیری خویش از جغرافیا و جهان بدانیم که در هر دره و محل زندگی ما قابل تطبیق است، اما مطابقتدهی مصداقی با این تأکید که واقعیت جغرافیای اساطیری اوستا و بخش اساطیری و پهلوانی شاهنامه این محل است، دقیق و درست نیست.