اقدام متفاوت شبکه سه؛ نمایش توییت زندانی سیاسی و منتقد جمهوری اسلامی در حمایت از نیرو‌های مسلح + فیلم واکنش نوید محمدزاده، بهرام افشاری و بهنام بانی به حملات رژیم صهیونیستی علیه ایران + تصاویر واکنش کارگردان سریال «پایتخت» به تجاوز رژیم صهیونیستی به ایران توصیه وزیر فرهنگ به صداوسیمایی‌ها: فضای متفاوت و متکثری ایجاد کنید نویسنده اسرائیلی اعتراف کرد | ایران دقیق می‌زند، اما اسرائیل کودک می‌کشد بازتاب پاسخ موشکی ایران به حملات رژیم صهیونیستی در رسانه‌های بین‌المللی واکنش رضا کیانیان به حمله رژیم صهیونیستی + عکس با زبانِ هنر دادخواه مظلومین جهانیم | بیانیه انجمن هنر‌های نمایشی خراسان رضوی در محکومیت حمله رژیم صهیونیستی واکنش جالب رضا صادقی به جریان‌های گمراه: آنفالو آزاد + عکس واکنش محسن تنابنده به حمله رژیم صهیونیستی: الان وقت عمله ادبیات به جهانیان می‌آموزد که هیچ مشکلی با جنایت و خونریزی حل نمی‌شود ادای دین داوود میرباقری به سرداران شهید: سریال سلمان فارسی تقدیم به این مردان بزرگ خواهد شد هنرمندان با هر عقیده سیاسی آماده دفاع از کشور هستند جهانگیر الماسی: آدمکشان رژیم صهیونیستی شایسته نفرین الهی هستند واکنش محسن چاوشی به حمله رژیم صهیونیستی: لگد کردی، لگد می‌شی بیانیه هنرمندان درباره حمله رژیم صهیونی به ایران بیانیهٔ جمعی از هنرمندان تئاتر مشهد در محکومیت جنایات رژیم صهیونیستی توقف اکران فیلم‌های کمدی تا اطلاع ثانوی (۲۳ خرداد ۱۴۰۴) وزیر فرهنگ: جنایت رژیم صهیونیستی بی‌پاسخ نخواهد ماند تمامی اجرا‌های صحنه‌ای تا اطلاع ثانوی تعطیل خواهد بود (۲۳ خرداد ۱۴۰۴)
سرخط خبرها

خاطره‌ای از یک عکس که ماندگار شد

  • کد خبر: ۱۰۹۷۵۰
  • ۰۳ خرداد ۱۴۰۱ - ۱۶:۵۳
خاطره‌ای از یک عکس که ماندگار شد
مثل بچه‌ها اصرار می‌کرد که نباید برود. دستش قطع بود و بی‌قراری زیادی می‌کرد. جالب این بود که اگر مجروحان دلشان می‌خواست زودتر از بیمارستان به شهرشان برگردند، اما این جوان کاملا برعکس بود.

شهلا آبنوس-امدادگر و نویسنده | شهرآرانیوز؛ سال آخر دبیرستان و شوق رفتن به دانشگاه و بروبیای خواستگاران بود که ناگهان درخت بخت آرزوهایم به آرزوی جاه‌طلب بعثی عراق گره خورد و از روز اول مهرماه سال ۵۹ به جای نشستن سر کلاس درس، در بیمارستان دزفول به امدادگری و خدمت به مجروحان مشغول شدم. در یکی از بمباران‌ها یکی از دوستانم که تازه ازدواج کرده بود در خیابان شهید شد. وقتی پیکرش را به بیمارستان آوردند، من و دوست مشترک دیگرم که او هم امدادگر بود مشغول بخیه و پانسمان مجروحان بودیم که روی یکی از تخت‌ها او را دیدیم و شناختیم.

همه شادی‌هایمان برای ازدواج و مراسمش از ذهنم گذشت، اما آن وقت‌ها دیگر مرگ با زندگی ما عجین شده بود. این دوست نوعروس من را هرگز کسی بی‌حجاب ندیده بود، اما در آن لحظه، لباس‌هایش در اثر موج انفجار تکه‌تکه و پاره شده بود. با یکی دیگر از دوستانم دست‌به‌کار شدیم و با چشم‌های پر از اشک، او را برای بردن به سردخانه آماده کردیم. یکی از برادر‌های اهل‌تسنن اعزامی از زاهدان که حال ما را دید، اصرار کرد برای انتقال به سردخانه همراهی‌مان کند.

نگهبان برای اینکه گرما وارد سردخانه نشود در را بست و ما به همراه شهید بزرگوار وارد شدیم و آن عزیز را در یکی از طبقات جای دادیم. در آن لحظه اشک حتی اجازه نمی‌داد حتی یک لحظه پلک بر هم بزنیم. با تذکر برادر همراهمان گریه را تمام کردیم و از داخل در زدیم تا نگهبان از پشت در را باز کند، اما تلاشمان بی‌نتیجه ماند و از باز شدن در خبری نبود. کم‌کم دست‌هایمان کرخت شد. همان برادر اهل‌تسنن پیشنهاد داد در فضای چندمتری سردخانه بدویم تا یخ نزنیم. حال عجیبی بود. مرگ سردی را در یک‌قدمی می‌دیدیم، اما پشیمان نبودیم.

بعد از چند دقیقه، نگهبان که فراموش کرده بود داخل هستیم، برای آوردن شهید دیگری، در را باز کرد و چقدر شرمنده شد که فراموش کرده بود ما داخل هستیم. به‌سرعت از سردخانه بیرون رفتیم. بعد از آن، هروقت خواهری شهید می‌شد، یا مانع حضور ما برای بردن می‌شدند یا یک نفر همراهی‌مان می‌کرد و بیرون از سردخانه منتظر می‌شد تا آن حادثه تکرار نیفتد.

آن روز‌ها شلوغ و واویلای جنگ بود. یک‌مرتبه خانمی که همسر یکی از امدادگران اعزامی از تهران بود قرار شد همراه با آمبولانس‌ها به پایگاه برود، زیرا مجروحان زیاد بودند. خواهش کرد من هم همراهشان بروم. عکسی که بعد‌ها از من ثبت شد و در تاریخ ماند به یکی از مجروحان آن آمبولانس برمی‌گشت. باید او را تحویل می‌دادیم و آخرین وضعیت فشار و نبضش را وارد پرونده می‌کردیم و تحویل مسئولان بهداری می‌دادیم. این مجروح خدمت سربازی‌اش را می‌گذراند. نه‌تن‌ها خیلی درد داشت بلکه نگران مجروحیتش هم بود. مدام دلداری‌اش می‌دادند. دلش نمی‌خواست به شهرش برگردد. می‌ترسید مادرش نتواند حالش را تحمل کند.

با هزاران مصیبت و توجیه که جا نداریم و در بیمارستان‌های شهر‌های دیگر و در خانواده خودش رسیدگی بهتر است، متقاعدش کردم اعزام شود. مثل بچه‌ها اصرار می‌کرد که نباید برود. دستش قطع بود و بی‌قراری زیادی می‌کرد. جالب این بود که اگر مجروحان دلشان می‌خواست زودتر از بیمارستان به شهرشان برگردند، اما این جوان کاملا برعکس بود. عشق به مادرش را در رفتارش احساس می‌کردم. حاضر بود در غربت بماند، اما دل مادرش را نلرزاند. چاره‌ای نبود. ناچار شدم تا فرودگاه همراهی‌اش کنم. این عکس هم در همان گیر و دار توسط یکی از از عکاس‌ها گرفته شد.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->