توی یکی از هشتیهای صحن انقلاب نشسته بود. گلهای ریز سفید بهاری روی چادرش که زمینه خاکستری داشت به صورت منظم پخش شده بود. چینهای صورتش عمر پر از تجربههای تلخ و شیرین را نشان میداد. کیف مشکیای که آن هم مانند خودش بوی کهنگی عمر میداد کنارش بود.
روی آن، تکه نان تنوری نازکی که دندانهای مصنوعیاش قدرت آسیاب کردنش را داشته باشد داخل کیسه پلاستیکی تمیزی گذاشته بود و ظرفی پلاستیکی که یک گوشه آن خیاری که از وسط به دو نیم کرده بود و گوشهای دیگر مقداری پنیر جا داده بود جلوش گذاشته بود. نان را جدا میگذاشت توی دهانش و پنیر را جدا. خیار را هم مثل ته هندوانه که با قاشق تراش میدهیم، با قاشقی پلاستیکی تراشهای کوچکی میداد و جدا میخورد.
با دستهای استخوانی قاشق را سفت گرفته بود تا مبادا تکه خیاری که به زحمت برش داده است روی زمین بیفتد و زحماتش هدر برود. لقمهها را یکی پس از دیگری آرام سمت دهانش میبرد، آرام و دلنشین، آنقدر که محوش شده بودم، محو تماشای مادربزرگی که سنش به خاطرات کشف حجاب و قحطی نان قد میکشید. طاقت نیاوردم و با او همنشین شدم، همنشین زائری از اصفهان. حرف که میزد، دهانش بوی گل آرامش میداد، بوی صفا و سادگی.
از آن مادربزرگهایی بود که دلت میخواست هرروز به دیدارش بروی و چای مخصوص با طعم گل محمدی و دارچینش دیوانهات کند. اینها را از همان چند دقیقهای یافتم که با او همکلام شدم. از خودش گفت که اهل اصفهان است و با کاروانی به زیارت آمده است، از فرزندان و نوههایش، از خاطرات دورش درباره گذران عمری که به دوره پهلوی میگذشت، از قانون کشف حجاب رضاخان و دورانی که در قحطی نان سر کردند و پیروزی انقلاب ایران و .... باید گوشهایم را تیز میکردم تا از فاصله نیممتری، معنای کلمات را با صدای نازک و تهلهجه اصفهانیاش تفکیک کنم.
توی حرفهایش عصارهای یافتم از جنس آرامش و مهربانی. انگار سختی این همه راه را به جان خریده بود که بیاید و دقایقی در حرم بنشیند و از امام فقط یک چیز بخواهد و آن هم عاقبتبخیری بود. مادربزرگ هشتادنودساله از من سیوچندساله میخواست برایش دعا کنم که عاقبتبخیر از این دنیا برود، نهفقط یک بار که بین همان صداهای نامفهوم خاطرات، این را چندبار گفت، و گفت که آمده از صاحب حریم امن همین را بخواهد. حالا چند سالی از این دیدار شیرین میگذرد و من هربار یادش میکنم برایش دعا میکنم که به آرزویش برسد. شما هم برایش دعا کنید.