حسین بیات | شهرآرانیوز - نواب احتشام رضوی، یکی از اعضای خاندان قدیمی احتشام رضوی است؛ خاندانی که نسلاندر نسل خادم آستان قدس رضوی هستند و سالها به عنوان سرکشیک در ساختار آستانه حضور داشتند و محترم شمرده میشدند. زمانی که اسدی نایبالتولیه شد، اما گویا ورق برگشت و این جایگاه از آنها گرفته شد. حتی خود نواب احتشام برای مدتی از ساختار آستانه بیرون گذاشته شد، اما باز برگردانده شد، اما نه در جایگاه قبلی خود. این تغییرات از نواب احتشام رضوی یک ناراضی ساخته بود؛ کسی که در نهایت مردم را حرکت داد برای آزاد کردن بهلول از کشیکخانه حرم. او همچنین در دیگر ماجراهای آن سه روز ملتهب در تیرماه ۱۳۱۴ نقشی پررنگ دارد، شاید از همین روست که سنگینترین حکم در میان احکام قضایی این ماجرا برای او صادر میشود؛ سه سال حبس. آنچه میخوانید روایت خود اوست از واقعه گوهرشاد که با روایت بهلول گنابادی تفاوتهای فاحشی دارد.
بنده عصر پنجشنبه ۱۸ تیر ۱۳۱۴ با نوشتن وصیتنامه و ارسال آن حضور پدرم، به قصد قربانیشدن در راه دین و ناموس و...، از خانه بیرون آمدم، هفتساعت و نیم از شب شنبه ۲۰ تیرماه ۱۳۱۴ تیرخورده و نیممرده مرا به زندان مشهد بردند، پس از تحقیقات مفصل عصر پنجشنبه ۲۵ تیرماه دستبند زده و سرو پای برهنه به زندان معروف میدان توپخانه تحویلم دادند.
عصر پنجشنبه ۹ ربیعالثانی است. شیخ بهلول را مأمورین آگاهی صورتاً میخواهند از صحن خارج و توقیف نمایند. دربانهای آستان قدس برای حفظ حیثیت آستانه مانع میشوند و برای اینکه عنوان عدم تمرد دولت به خود نگیرد، در اتاق بزرگ کشیکخانه دربانها شیخ بهلول را محترماً تحت نظر قرار میدهند. بلافاصله این خبر در مشهد منتشر و فضای صحن و مسجد گوهرشاد پر از جمعیت میشود، بهت و حیرت آمیخته با خشم و وحشت بر جامعه سایه افکنده، برای تفحص احوال به کشیکخانه رفتم، دیدم آقای بهلول پشت پنجرۀ شیشه ایستاده به مردم نظر میکند و اشک میریزد. بیحد متأثر شدم، سلام کردم و سؤال کردم برای چه میگریید؟ گفت از دست آنها که نگذاردند دو رکعت نماز وداع بخوانم. پرسیدم چه میخواستید بگویید؟ ... پرسید کیستی؟ گفتم نواب نمایندۀ آستانه. گفت تو خود حرف داری بزن، من هم اگر آزاد شدم خوددانم چه گویم. پریشان به مسجد بازگشتم.
مغرب شده، آمادهام که پس از نماز مغرب و عشا به منبر روم...، باید به مردم ثابت کرد با مشت ممکن است جلوی سرنیزه رفت، و با ازجان گذشتگی میتوان در مقابل پهلوی مقتدر ایستاد و حقایق را گفت، دولت را به وظیفهاش آشنا کرد. در قفای ائمۀ جماعت مشغول نماز شدم. دفعتاً صفوف جماعت شکافته شده، باغوغای بینظیری نمازها شکست. مردم به کشیکخانه ریخته، شیخ بهلول را نجات داده، به مسجد آوردند با ممانعت آقای مولوی عضو دفتر مسجد از منبررفتن آقای بهلول، جامعه تهییج و آقای مولوی را زخم زدند و شیخ بهلول را به منبر بردند. شیخ بهلول وارد صحبت شد، ولی با ملاحظه و محافظهکاری. بنده به منبر آمدم و ثابت کردم این پردهها را دست قوی مسیحیت بهمنظور محو اسلام نمایش میدهد. سپس آقایان وعاظ و خطبا را به منبر دعوت کردم. یکی بعد از دیگری حقایق را گفتند. نتیجۀ بیانات عالیۀ خطبایی همچون حاج شیخ حسین مجتهد زنجانی و حاج شیخ مهدی واعظ خراسانی و... آن شد که از روز جمعه تا تعیین تکلیف، تعطیل عمومی اعلام شده و جز دکاکین ارزاق عمومی و کافی باز نباشد. تلگرافخانۀ صحن نو برای مخابره به مرکز در اختیار مدت باشد و شرابفروشیها محو شود و...
در آن شب گفتنیها گفته شد. ساعت چهار از شب گذشته به صحن نو منتقل شدیم. حریم آزادانه به خانههای خود رفتند و در حدود صد نفر با ما باقی ماندند. اواخر شب پلیسهای آگاهی میخواستند مرا از آستانه بربایند تهدیدشان کردم، فرار کردند. فجر طالع شد. جمعیت مهیای نماز جماعتند. با امتناع بنده و شیخ بهلول از تکلیف امامت، حضرت آقای حاج شیخ حسین مجتهد زنجانی امامیت فرمودند و همه اقتدا کردیم. مردم زودتر از هر وقت با بیصبری به طرف صحن و مسجد آمدند عدهای قبل از آفتاب به ما ملحق شدند. عدۀ زیادی نظامی به فرماندهی سرتیپ مطبوعی و رهبری پاکروان والی، مقام فلکۀ شمالی و جنوبی را محاصره کردند و مانع ورود مردم به حرم شدند، ولی آرام در صحن نو، پس از ادای فریضه آقای شیخ بهلول دعای ندبه را از حفظ خواند. سپس خود بنده منبر بودم و با جامعه حرف میزدم. پاکروان و مطبوعی در خارج صحن ایستاده، رئیسپلیس و جمعی را برای دستگیری بنده و شیخ بهلول و دیگران به صحن فرستادند.
در خارج صحن فریاد و غوغای مردم بلند است، میخواهند به صحن بیایند. به اغوای پاکروان فرماندۀ قوا ایرج مطبوعی به قشون فرمان شلیک داد و متجاوز از ۶۰ نفر از مجاور و زوار و زن و مرد روی خاک ریخته، مسلسل روبهروی ضریح مطهر نصب شد... بنده میخواستم از منبر فرودآیم و با پاکروان و مطبوعی ملاقات و مذاکره نمایم که دفعتاً صدای شلیک بلند شد. متجاوز از سه هزار نفر با شکافتن صفوف قشون برای حیات ما وشرکت با ما به صحن وارد شدند.
قشون پس از این هنرنمایی که به اغوا و امر پاکروان صورت داد و آن نمایش مفتضح و کشتار فجیع بدونمقدمه عقب نشست، و راه باز کرد و به مردم آزادی عمل داد، و متفرق شد. با تصور حملۀ شدید ثانوی به شیخ بهلول گفتم ممکن است خدعه باشد و پس از اجتماع مردم با نصب دو مسلسل جلوی در صحن و بالای بام تمام این چند هزار نفر را از پای درآورند، باید به مسجدگوهرشاد رفت و بامها گلدستهها را گرفت که مردم غافلگیر نشوند. شیخ بهلول گفت تو در حرم متوقف باش که درهای صحنین بر روی مردم باز باشد که اگر ثانیاً حمله شد، راه فراری داشته باشد و خود به مسجد رفت.
پس از کشتار اولیه سرتیپ مطبوعی با تلفن تقاضای ملاقات کرد و آقای نواب رضوی (پدرم) و آقای فرخ (رئیس کابینۀ آستانه) را فرستادند که به اتفاق حرکت کنیم، مشروط به اینکه نایبالتولیه (بهدلیل مظالم موجود در آستانه و رنجش از وی) یا دیگری نباشد قبول کردم، مطلب را با جامعه و شیخ بهلول گفتم. همه تصویب کردند در این مذاکرات که حدود دو ساعت طول کشید. مطبوعی با لهجۀ صریح و عزم راسخ گفت که: این دستور تلگرافی که از طرف اعلیحضرت داده شده، که ما توپهای قلعهکوب در دامنۀ کوهسنگی به طرف مسجد گوهرشاد و آستانه نصب کنیم، و تا سهساعت به غروب اگر متفرق نشدند، آستانه و مسجد را بهشدت بمباران و منهدم سازیم، از بالای سر نیز بهوسیلۀ طیاره شما را با بمب و مسلسل بمباران نماییم و در خیابانها هم با مسلسل عابرین را از پای درآوریم؛ و اگر تا سه ساعت به غروب مردم را متفرق نکنید، مسئول انهدام مسجد و آستان قدس و خونهایی که ریخته میشود، شمایید.
نواب احتشام (با شیخ بهلول) شرح ماوقع را گفت، با یقین به اینکه بهلول هم با روح و جدیت، به معیت نواب (که تکلیف خود را حفظ این دو معبد و خون مرد بیگناه میدانست) با شکایت مردم اقدام مینماید که خطر فعلی رفع شود. ولی در اینجا برخلاف انتظار با مخالفت شدید بهلول مواجه شد که اعتقاد داشت آرامش و سکون جامعه کاری است غلط و این انقلاب به هرقیمتی هست ولو خرابی مسجد و آستانه و قتلعام مشهد باید توسعه یابد. نواب به بهلول گفت: زمانی که از خانه بیرون آمدم به قصد استقبال مرگ و فداکاری بودم و فکر میکردم با نیت پاک برای فداکاری آمدهای. حال میفهمم به طوری که عقیدۀ بعضی است شما عنصری آشوبطلب و فتنهجو هستی، در اینجا هم میخواهید مردم را در بحبوحۀ خطر گذارده و فرار کنید... از اکنون ما فکر مشترک نداریم، و من دو معبد بزرگ و برادران پاکدل عاقل را از خطر نجات میدهم، و مسئولیت بعد از مرگ را هم از خود سلب میکنم.... خلاصه تا غروب آن روز (با کنترل بهلول و اطرافیان وی و حرکات جامعه) نگذاردم کوچکترین عمل خارج از رویهای از مردم صادر شود و بهانه به دست دولت داده شود.
اول شب شنبه ۱۹ تیر مردم پی کار خود رفتند، حدود صد و پنجاه نفر از طبقۀ سوم با ما ماندند. در این موقع طبق اطلاعات درستی باخبر شدم که گردان حصارنظامی گودال عمیقی را که از سه روز پیش حفر کرده بودند و گنجایش ۲۰ هزار نفر کشته را دارد، امروز تکمیل کردند و در نظر دارند فردا از مقتولین مشهد پرکنند. به شیخ بهلول گفتم: مردم بدبخت نباید بیجهت کشته شوند، تکلیف دینی و وجدانی ما این است که عملا فداکاری نماییم و رسماً تسلیم شویم تا مردم زنده به خانههایشان بازگردند. بهلول که از خود رأی نداشت و متکی به دیگران بود نپذیرفت، بهعلاوه تحریک کرد یک عده مردم غافل باایمان همان شبانه به من حمله کردند که مرا بکشند.
روز شنبه ۲۰ تیر آقایان علما با همراهی مردم در مسجد حضور یافتند، باری حضرات حججالاسلام مجتمع شدند و فرمودند ما هم برای انجام وظیفۀ دینی حضور یافتیم، اکنون چه باید کرد فیه تأمل عرض کردم با حالت بلاتکلیفی فعلی و شرایط پیشآمده، باید منبر کاملا محدود باشد و حرف تند زده نشود، باید تلگرافی به شاه نمود که فقط جنبۀ خواهش و تقاضا و نصیحت و خیرخواهی باشد و تارسیدن جواب تلگراف از شاه از هرگونه پیشآمدی جزئی و کلی جلوگیری کنید، مبادا مردم حرکت خارج از زاویه کنند، مطالب فوق را همه تصدیق کردند.
ظهر گذشته به من خبر دادند شیخ بهلول قصد دارد با دو سه هزار نفر به نظمیه برود و محبوسین با جرم تلگراف به آیتا... قمی با تقاضای انعقاد مجلس روضه را، نجات دهند با عصبانیت شدید آمدم نزد بهلول و به گفتن به دستور کدام احمق میخواهید یک همچو حماقتی بکنید و دست دولت را برای قتلعام مردم بیگناه (به نام دفاع از حمله شما باز گذارید؟ و...) شیخ بهلول در مقابل این منطق مغلوب و متقاعد شد.
از جمله اتفاقات مهم دیگری که در این روز رخ داد، این بود که در حومۀ شهر شهرت دادند که علما حکم جهاد دادهاند و مردم، دسته دسته و فوج فوج با چوبدستی به شهر میآیند، آمدم و رعایا را از جوش و خروش انداخته، آرام کردم.
علاوهبراینها برای جلوگیری از تهییج مردم، مانع از تشییع شهدای روز جمعه بین مردم شدم. شب شد، شب یکشنبه ۲۰ تیرماه ۱۳۱۴ شمسی، اول شب آقایان علما حججالاسلام مرتضی آشتیانی، علیاکبر نهاوندی، میرزاحسن سبزواری، مرتضی عیدگاهی و عدۀ دیگر به نام رسیدن جوابهای امیدبخش از جانب شاه، به دارالتولیه دعوت کرده و توقیف نمودند، با امتناع حجتالاسلام سیدابوالقاسم ملایری از رفتن، چند نفر را از دارالتولیه فرستادند و حضرتشان را بردند و در آن شب من که کاملاً بیدار و آگاه بودم، کراراً مردم را هشیار و بیدار میکردم و دسته دسته به خانههایشان میفرستادم. بالای منبر مرتفع ایستاده به صدای بلند گفتم کسانی که امشب در مسجد میمانید، بدانید که قطعاً با ما کشته میشوید.
ساعت چهار از شب گذشته شد. از نمایندگان هم خبری نشد، تلفن جواب نمیدهد. درهای رواقها و صحنین بسته شد. نزدیک به سه هزار نفر مؤمنین غیور از جان گذشته در مسجد ماندند.
جمعی اطراف شیخ بهلول را گرفته با او نجوا میکنند، متوجه شدم که میخواهند با لباس مبدل او را فراری دهند. (سعی کردم مانع بهلول شوم، ولی او قبول نکرد) من با یک عالم متأثر از این تصمیم بهلول آمدم که در ایوان مقصوره میان مردم بخوابم از زمانی که در حرم و رواقها و درهای مسجد بسته شد، حسبالامر درهای حرم و رواقها و صحنین باز شد و نظامیها آهسته و آرام بامهای مسجد و آستانه و گلدستههای مسجد را موضع گرفتند. سپس در صحنین و رواقها و حرم، با اسلحه و چکمه و کفش با نظم و ترتیب ایستاده، بازار و اطراف مسجد را احاطه کرده، کامیونها برای حمل مقتولین و مجروحین در فلکهها مهیاست و....
پیش از هفت ساعت از شب گذشته، خواب بودیم، محاصره شدیم. بر اثر شکستن درهای مسجد بیدار شدیم. متجاوز از دوهزار و پانصد نفر نظامی در فضای مسجد دیده میشوند و بامهای مسجد هم در تصرف نظامیهاست. فرمان شلیک صادر شده، بهطوری مسلسلهای سبک و سنگین ما را زیر باران آتش گرفته و از گلدستهها بالای بامها و داخل مسجدها را هدف قرار دادند که تصورکردنی نیست.