قامتی بلند داشت و گردنی کمی اَفراشته و اندکی رو به جلو، با پیشانیِ فراخ و چهرهای که بیشتر استخوانی مینُمود و چشمانی نافذ که به دل مینشست و لبهایی که تا بسته بود جز نقشِ لبخند نداشت و تا باز میشد جز گوهر از آن نمیبارید و دریغا که بیشتر میشنُفت و کمتر میگفت.
جامهای ساده، امّا همواره پاکیزه میپوشید و با اینکه پابَندِ ظاهرِ خویش نبود، هرگز کسی او را ناآراسته ندید. آن پاکیزگی و این آراستگی را از قالب تن فراتر برده و جانش را نیز چنان آذین بسته بود که نه با احَدی در ستیز بود و نه از کسی در گُریز؛ با همگان در سازش بود و با جوانان بیشتر. هرگاه سامانِ کاری بدو سپرده میشد، نخست سراغ جوانان میرفت، گویی در ناصیۀ آنان نوری و در دستانشان توانی دیده بود که در میان سالان نمیدید. در نگاه او شاید خامیهای گاه گاهِ آنان از پُختگیهای پیران برتر بود و این فرصت سازی را بوتۀ تجربهای میشمرد که برای ساختن آینده، ناگزیر از اندر شدن بِدان هستند. بزرگ بود و بر صدر مجلسِ بزرگان مینشست، اما آنجا نیز جز از جوانان نمیگفت و با همۀ بردباریِ مثال زدنی اش سخنهای ناروا دربارۀ آنان را تاب نمیآورد.
ایمانی استوار و صبری کوه وار داشت و، چون توفانی برمی خاست و آشوبی به پا میشد، اگر دیگران را آشفته میساخت و قرار از آنان میربود، او بود که با دلِ دریایی اش کیمیای آرامش را به دیگران هدیه میداد و با چشمانِ خوش بینَش برقِ امید را در نگاه آنان زنده میداشت و این گونه بود که هرجا بود، لب به شکایت نمیگشود؛ آرام و آهسته و دور از غوغای زمانه، ناراستیهای پیشِ رو را میزدود و برنامهای را که در سر پرورده و درباره اش اندیشیده بود، پیش میبُرد و به سرانجام میرساند و به دیگران میسپرد؛ و شگفتا که هرگاه کاری هرچند سترگ و باشکوه به پایان میرسید، در آیینی که برای آن برپا میشد جَریده میرفت و جریده میآمد و دیگر نه نشانی از او در میان بود و نه نامی از او بر زبان! دغدغه اش کار بود و کار و دیگر هیچ؛ پس چه باک اگر نامی برده نشود یا عنوانی بر لوحی، کاغذی، دیواری و قابی نقش نبندد. خوشا بنایی که برافراشته شده، نیکا سرایی که ساخته آمده، حبّذا سامانی که پا گرفته و زهی بنیادی که جان یافته و بالیده و پاییده است؛ و همین او را بس!
سخن از کسی میگویم که حدود سی سال او را دیده ام، با او نشسته و برخاسته ام، برایش گفته و از او شنیده ام، و گاه در خانه و بیشتر در کار، با او بوده ام و هر بار از او نکتهها آموخته ام و او را کم و بیش، شناخته ام. دکتر برادران را میگویم که به سال، بیست واندی و به دانش و تجربه و فهم، بسیارها از او خُردتر بودم، اما نه با من که با همگان برادرانه سخن میگفت و از همگان برادرانه مشورت میگرفت و، چون حرفهای دیگران را میشنید، آنها را کنار هم میچید و نتیجه اش را میگرفت و دست به کار میشد.
پیرانه سر شورِ جوانی داشت؛ ایدههای نو و اندیشههای تازه را میپسندید و در برابر آنها فروتنانه سر فرود میآورد و آنها را جانانه پذیرا میشد و اگر آواز مخالفی برمی خاست یا مانعی
پیشِ رو بود، از خود مایه میگذاشت و عرصه را برای نوآوریها میگشود؛ یادگارهایش شاهد نمایانی بر این ادعاست!
از میان کارها، کار فرهنگی را دوستتر میداشت و اگر چند صباحی در جایی دیگر بود، دیر نپایید و زود رهایش کرد و خود را به دامان فرهنگ افکند؛ چه، به تجربه دریافته بود که اگر این یکی درست شود، همه چیز سامان خواهد یافت و، چون سنگلاخ پیشِ روی خود برای درست شدن همین یک را میدید، در خود غصّهها میخورد و دردها میکشید، امّا بی برآوردنِ دَمی و بی سَر دادن ناله ای، همۀ کوشش خود را برای آسودگی فرهنگ مداران به کار میبست و چه رنجها بُرد و در پس آن، چه کامیابیها دید.
برشمردن یکان یکان کامیابیهای فرهنگیِ دکتر برادران دفترهایی میطلبد پربرگ و قلمهایی میخواهد نویسا که نه این دفترِ خُرد گُنجای آن است و نه صاحب این خامۀ خام را یارای آن؛ همین که سطری چند، از مشتاقی و مهجوری خود نوشتم مرا بس که عرض ارادتی کرده باشم به پیشگاه آن عزیزی که فخر ما بود.