یکی از مزایای رشد در بافت قدیم مشهد یا همان محدوده موسوم به اطراف حرم مطهر رضوی در سالهای نهچندان دور که شهر به گستردگی کنونی نشده بود، آشنایی خواسته و ناخواسته با افرادی است که هرکدام بخشی از تاریخ و فرهنگ این مرزوبوم را تشکیل میدهند. حکایت نخستین برخورد من با آیتا... شیخ محمدحسین سیبویه هم اینگونه بود. روزی در میانههای دهه۶۰ برای گرفتن جزوهای از یک همکلاسی که همیشه فامیلش برایم عجیب بود، به مقابل منزل وی که در همسایگی مسجد مرویها قرار داشت، رفته بودم.
حین گفتگو با این همکلاسی بهناگاه متوجه شدم دوستم، کلام من را قطع کرد و بهسمت روحانی کهنسالی که چند پلاستیک میوه در دست داشت، دوید و ضمن سلاموعلیکی صمیمانه، آنها را گرفت و پشت سر او بهسمت منزل آمد. من هم با دیدن این روحانی سلامی گفتم و او هم بسیار مهربانانه جواب داد و درحالیکه من مشغول تحلیل این صحنه بودم، وارد خانه شد و پشت سر آن هم دوستم به درون خانه رفت. لحظاتی بعد، همکلاسیام که نامش علی بود، برای ادامه گفتگو با من بازگشت و، چون حالت متعجب مرا دید، توضیح داد که آن روحانی، پدرش است و سپس به مباحث درسی ادامه دادیم.
چهره آن روحانی به حدی برای من دلنشین بود که سعی کردم روابطم را با پسرش بیشتر کنم، شاید امکان مواجهه بیشتر با ایشان فراهم شود، اما دومین دیدار در نقطهای دیگر رخ داد؛ دیداری که باعث شد تازمانیکه برای ادامه تحصیل از مشهد نرفته بودم، هرازچندگاهی خاصه روزهای عاشورا در پای منبر وی حاضر شوم. این دیدار در حسینیه نجفیهای مشهد واقع در محله چهارباغ، مکانی که مرحوم سیبویه به مقتلخوانی در روز عاشورا میپرداخت، رخ داد.
به خاطر دارم در روزهای نخست محرم سال ۶۶ یا ۶۷ بود که مطلع شدم پدر دوستم در حسینیه نجفیها منبر میرود و به ذکر مصیبت میپردازد. من که تا آن زمان بیشتر صبحهای دهه نخست محرم مهمان منزل آسیدجوادآقا، برادر آیتا... العظمی سیستانی بودم و از روضههای محرمی آنجا استفاده میکردم، تصمیم گرفتم پساز رفتن به روضه صبح و سپس بازارآمدن و عزاداریکردن، همراه با هیئت محلی مسجد درخت توت، که در همسایگی خانه پدری قرار داشت، بهجای رفتن به تکیه علیاکبریهای نوغان برای خوردن شله، سری به حسینیه نجفیها بزنم و از نزدیک شاهد نحوه عزاداری آیتا... سیبویه باشم.
حضور در حسینیه نجفیها البته برای من تداعیکننده خاطرات دوران بچگی بود، زیرا تا قبل از احداث حسینیه در آن بخش از چهارباغ، در گوشهای از ملک آن، خانهای قرار داشت که سکونتگاه من و خانوادهام در سنین سه تا هشتسالگیام بود. درست بههمین دلیل هم در دقایق نخست مراسم آنگونهکه باید در جمع نبودم و در ذهن خاطرات کودکی را مرور میکردم، اما بلندشدن یکباره صدای مرحوم سیبویه در ترسیم صحنه شهادت حضرت علیاصغر (ع) عاملی شد تا نهتنها مرور خاطرات را رها کنم و با سایر عزاداران همراه شوم، که روی دیگری از پیرمرد همسایه روحانی خود را هم ببینم؛ تصویری که باعث شد هرساله ظهر عاشورا مهمان حسینیه نجفیهای مشهد باشم تا هرچند برخی گفتههای ایشان در آن مراسم، بدان دلیل که مقتل را بدون افزودن نقطهای بر متن عربی روایت و در برخی موارد ترجمه فارسیاش را هم برای عزاداران فارسزبانی، چون من عنوان میکرد، برایم نامفهوم بود، شور و حرارت آن مرد روشنضمیر در بیان وقایع عاشورا به نحوی بود که بدون حتی درک معنای لغات عربی که او بیان میکرد، خود را در سرزمین عاشورا میدیدم و لحظهبهلحظه وقایع را لمس میکردم.
بهعبارت سادهتر، مقتلخوانی ظهر عاشورای مرحوم سیبویه در حسینیه نجفیهای محله چهارباغ، روی دیگری از صمیمیت و سادگی زندگی او در همسایگی مسجد مرویهای تهپلمحله بود. این سادگی و صمیمیت همان اکسیر جادویی بود که باعث میشد هرکس پس از تنها یک بار حضور در پای منبر آن آیت حق، مهمان همیشگی این سفره شود. سفرهای که متأسفانه قدرش بهدرستی دانسته نشد و هنوز که هنوز است، آنگونهکه شایسته و بایسته است، اهل فرهنگ مشهد، خاصه دولتیان و حوزویان، در نکوداشت آیتا... شیخمحمدحسین سیبویه، این احیاگر سادهزیست مقتلخوانی در مشهد، نکوشیدهاند. باشد که روزگاری این نقیصه جبران گردد.
حکایت آیتا... سیبویه، مردی که در مشهد احیاگرسنت مقتلخوانی در ایران شد