لیلا جانقربان | شهرآرانیوز - بعد از گذشت چهل سال از روزهای تلخ اسارت، هنوز هم جای ترکشهایی که در تن خدیجه خانم جا خوش کردهاند درد میکند، ترکشهایی که سال ۵۹ بر تن او و همراه زندگیاش مینشیند و سالهای سخت اسارت را به دنبال دارد. طلوع اولین روز آن توأم با غروب شریک زندگیاش میشود و این زن را یکه و تنها در میان میدانی میگذارد که تشنه به خون سربازان امام خمینی (ره) است؛ و عشق آغاز زندگی شد
خدیجه میرشکار بزرگشده در بستان است، اما دو دههای میشود ساکن شهر امام رضا (ع) است. از زنان انقلابی است که ریشهای مذهبی دارد و در خانه و خانواده پدری او بهویژه درباره پدرش این ریشهها به چشم میخورد، ریشههایی که در بیستسالگی سبب انتخاب یک جوان انقلابی بهعنوان شریک زندگی میشود. «در یک خانواده مذهبی در شهر بستان به دنیا آمدم. پدرم روحانی بود. داروخانه و عطاری هم داشت.
در واقع، نخستین داروخانه شهر متعلق به پدرم بود. او متولی مسجد جامع شهرمان هم بود. یک حسینیه هم خودمان در خانه داشتیم که از زمان پدربزرگم و حتی قبل از انقلاب برپا بود و همیشه مراسم مذهبی را در این حسینیه برگزار میکردیم. بعد انقلاب که تلویزیون خریده بودیم، هرشب صحبتهای امام (ره) را گوش میکردیم و اعتقادات مذهبی و انقلابی داشتیم.
همین اعتقادات سبب ازدواج من و حبیب شد. بدون اینکه هم را دیده باشیم و شناختی داشتهباشیم، روحانی مسجد که من و او را میشناخت ما را به هم معرفی کردهبود و گفته بود: با شناختی که من از شما دو نفر دارم، بیشک به درد هم میخورید. واقعا هم اینطور بود. اعتقادات مشترکی داشتیم. سه ماه قبل از جنگ، شاید با چند روز آشنایی قبلی، با هم ازدواج کردیم. من بیستساله بودم و او بیستوپنجساله. عمر زندگی مشترک ما خیلی کوتاه بود، ولی در همان مدت کوتاه، حدود سه ماه، خیلی چیزها از او آموختم و حسرت از دست دادنش در دلم ماند.»
آنها با هم ازدواج میکنند و بال پرواز یکدیگر میشوند. همزمان با شروع جنگ و پیشرفت درگیریها در داخل خاک ایران، حبیب که پیش از این در کار فرهنگی فعال بودهاست، به سمت فعالیت در سپاه میرود و هرچه میآموزد بهویژه کار با اسلحه به نوعروس خود آموزش میدهد مبادا در دام دشمن اسیر شود و نتواند کاری از پیش ببرد. «زمان عقد، همسرم یک دوره آموزشهای نظامی به من داد. باز و بسته کردن سلاحهایی مثل کلاشنیکف، ژ۳ و کلتهای کمری از دورههایی بود که من آموزش دیدم. طرز کار با آنها و تیراندازی را هم یاد گرفتم. زندگی در شهر مرزی بستان باعث شد جنگ خیلی زود وارد زندگی ما شود.
صدای گلولهها و خمپارهها را از مرز میشنیدیم. همان زمان در حسینیه پدرم ستاد پشتیبانی راه انداختیم و به رزمندگان خط مقدم کمک میکردیم. یکی از کارهایی که میکردیم شستن لباسهای خونی رزمندگان بود. چون از خون بدم میآمد، چشمهایم را میبستم و لباسها را دور از چشم مادرم در حمام میشستم. چند روزی که گذشت، خمپارههای دشمن به شهر ما هم رسید و مردم بستان مجبور به تخلیه شهر شدند. ما هم بهاجبار شهر را ترک کردیم و راهی سوسنگرد شدیم. خانواده همسرم اهل آنجا بودند. من با برادرم به سوسنگرد رفتم و قرار شد حبیب دنبالم بیاید.»
جنگ خدیجه خانم و خانوادهاش را از این شهر به آن شهر آواره میکند. قبل از محاصره سوسنگرد، خانواده او راهی اهواز میشوند، اما نوعروس در انتظار تازهداماد خود میماند تا بیاید و به وعده خود عمل کند. «هفتم مهر بود که جنگ به سوسنگرد هم کشیده شد و شهر را محاصره کردند. خانوادهام به اهواز رفته بودند، اما من هنوز آنجا بودم. وقتی شهر از سوی بعثیها محاصره شد، همسرم دنبالم آمد و گفت دیگر صلاح نیست آنجا بمانم و باید به اهواز بروم. با یک جیپ سپاه پر از مهمات آمدهبود دنبالم تا من را به اهواز ببرد و بعد خودش مهمات را به رزمندگان برساند.
من سمت صندلی شاگرد نشسته بودم. زیر پایم پر از نارنجک بود. همسرم یک اسلحه به من داد و گفت: نترس. تو دوره آموزشی کار با اسلحه را گذراندهای و یاد گرفتهای. شهر خالی است و هر آن ممکن است منافقان یا بعثیها سر راه ما را بگیرند. اگر لازم شد، باید تیراندازی کنی. مراقب اطراف باش و از پنجره فضای بیرون را زیر نظر بگیر. تفنگ را محکم بغل کرده بودم. یک چادر مشکی با مقنعه بلند و مانتویی بلند بر تن داشتم. آن زمان بیشتر زنان با همین لباسها بودند و شبها با همین لباسها میخوابیدند، زیرا هر آن ممکن بود بعثیها حمله کنند و ما مجبور باشیم بهسرعت خانه را ترک کنیم یا کشته و مجروح شویم.»
آنها راهی اهواز میشوند تا زندگی جنگزده خود را در آن شهر ادامه دهند. این در حالی است که سرنوشت چیز دیگری برایشان رقم میزند و این زن و شوهر جوان را که تازه سه ماه بود طعم زندگی مشترک را چشیده بودند، به جای اهواز، راهی بغداد میکند. «بعثیها پل زده بودند و تانکها و نفربرها را وارد شهر کرده بودند. راه افتاده بودیم که چشمم به یک نفربر افتاد. خیال کردم نیروهای خودی هستند خوشحال شدم و تا به همسرم گفتم نیروی کمکی فرستادهاند، ما را زیر بار آتش گرفتند. از سمت شاگرد که من نشستهبودم تیراندازی میکردند. اسلحه را محکم در بغل گرفتهبودم و فریاد «یاحسین» میزدم.
سرم را خم کرده و پایین گرفتهبودم. بعثیها لاستیکهای ماشین را زدند و ما را متوقف کردند. وقتی ایستادیم، تازه متوجه شدم پهلویم پرخون است و وقتی پیاده شدیم، دیدم استخوان قلم پای شوهرم زده بیرون و خونریزی شدیدی دارد. در حالی که خیال میکردند من هم مثل همسرم سپاهی هستم، ما را سوار یک آمبولانس کردند و به العماره عراق بردند. یک شب در راه بودیم و این شب آخرین شبی بود که من در کنار حبیب بودم. سرش روی دستم بود و با هم حرف میزدیم. در همان حالت با لباسهای خونی و درد زیاد، پشت آمبولانس نماز صبح را هم خواندیم.
بعد از آن، حبیب چشمهایش را بست و دیگر چیزی نگفت. خیال کردم که خوابیده است و استراحت میکند، ولی اشتباه میکردم. چند ساعت بعد که چند اسیر دیگر ایرانی را سوار آمبولانس کردند، متوجه شدم همسرم شهید شدهاست. دستها و چشمهای آنها بسته بود. بهزحمت دست و چشم یکی را باز کردم تا دیگر اسرا را هم باز کند. یکی از آنها نگاه کرد و گفت که حبیب علائم حیاتی ندارد.»
با اینکه هر ۵ اسیر جدید تأیید میکنند حبیب علائم حیاتی ندارد، خدیجه خانم باورش نمیشود که تازهداماد را از دست دادهاست. چشمهای او بعد از چهل سال هنوز گواه این حرف است که باور ندارد همسرش شهید شدهاست، همسری که بعد از آن شب دیگر هیچ اثری از او نمیبیند. در شهر العماره پیکر بیجان حبیب همراه با پنج اسیر دیگر از زنی که بعثیها خیال میکنند پاسدار است جدا میشود و هرکدام به دنبال سرنوشتی نامعلوم میرود. «صبح شده بود. به بیمارستان جمهوری العماره عراق رسیده بودیم.
من را از مردها و پیکر همسرم جدا کردند. تا یک سال و نیم بعد که یکی از آن اسرا را دیدم نمیدانستم چه بلایی سر حبیب آمده است. میگفت بعثیها پیکر شهید حبیب شریفی را در مسیر داخل یک کارخانه متروکه چوب انداخته و رفتهاند. این تنها خبری بود که از همسرم به من رسید و دیگر هیچ وقت هیچ اثری از او ندیدم. بعد از جدایی ما از یکدیگر، من را به بیمارستان جمهوری بردند. میگفتند: یک زن نظامی ایرانی را آوردهایم! هرچه میگفتم نظامی نیستم قبول نمیکردند. من را با اسلحه و یک ماشین مهمات اسیر کرده بودند و میگفتند سپاهی هستم. چند روزی که در بیمارستان بودم، دم در اتاق نگهبان گذاشتهبودند که یک وقت فرار نکنم. بعد از آن، با اینکه درمان نشده بودم و هنوز زخمهایم باز بود من را به انفرادی بغداد بردند و مدام در بازجوییها از اوضاع ایران و امام خمینی (ره) سؤال میکردند.»
به زندان عراق و بازجوییها که میرسیم از او میخواهم از شکنجههای آن روزها برایم بگوید. دستش را سمت شانههایش میبرد. انگار همین الان یکی با باتوم روی شانههایش کوبیده باشد، درد در چشمهایش نمایان است. «انفرادی زندان بغداد یک سوله بود که راهروی باریک و بلند داشت. هر بار که از این راهرو رفتوآمد میکردیم، بعثیها با چوبهای کوتاهی که دور کمر داشتند روی شانهها و دستهای ما میکوبیدند. آنقدر محکم میزدند که شانههایم تا مدتها درد میکرد. الان هنوز هم دردش در وجودم است. گاهی درد آن با این ترکشها یکی میشود و حسابی اذیتم میکند.
دوران اسارت برای یک زن حتی اگر بدون شکنجه هم باشد بزرگترین درد و رنج است. از خانواده و نزدیکان دور میمانی و هیچ پناهی جز امید به خدا نداری. هرقدر هم مقاوم باشی بالأخره باز یک جایی ترس تو را برمیدارد که یک وقت بلایی سرت نیاورند. این ترس برای من در اولین شب انفرادی خیلی زیاد بود. تا صبح نخوابیدم و مراقب بودم. هم نگران از دشمنی که بعثی بود، هم نگران از شرایطی که نمیدانستم چگونه خواهد شد. از شرایط شوهرم خبر نداشتم و همه لباسهای تنم پاره و خونی بود. بعثیها، چون فکر میکردند نظامی هستم، بازجوییهای سختی از من میکردند. بازجوییها چهار ماه طول کشید و در این مدت یک بار هم اجازه حمام کردن به من ندادند، چون سربازامام خمینی (ره) بودم.»
چهار ماه فقط با یک وعده غذایی در روز سپری میکرد. خدیجهخانم در انفرادی بغداد میماند. خبرچینها آمار همه زندگی او را به بعثیها میرسانند. اینکه پدرش کیست. اینکه اهل دین هستند و اینکه شوهرش پاسدار بودهاست. شاید همین خبرچینها هم سبب میشوند بعثیها متوجه شوند او نظامی نیست و زنی بوده که برای حفظ جان خود همراه همسرش در حال ترک خانه و دیار بودهاست. «خبرچینها همهچیز را درباره من به بعثیها گفتهبودند. شاید همینها باعث شدهبودند بفهمند ما در ایران سرباز زن نداریم که در خط مقدم حاضر شود. در همین مسیر بازجوییها یک روز یک خلبان ایرانی را دیدم که مشخصات من را گرفت تا به صلیب سرخ بدهد.
از آن به بعد اسم من وارد فهرست شد، ولی هنوز خانوادهام از اینکه چه اتفاقی افتاده است خبر نداشتند. خبرهای زیادی به آنها رسیدهبود. حتی فکر میکردند شهید شدهام. تازه بعد از ۹ ماه که در اردوگاه موصل بودم به من اجازه دادند برای خانوادهام نامه بنویسم، اما بعد از آن آوارگیها چه میدانستم برای چه نشانیای در ایران نامه را بفرستم تا اینکه به ذهنم زد و به نشانی یکی از اقوام در اصفهان نامه را نوشتم که خدا را شکر نامه از آن طریق به خانوادهام رسیدهبود و از احوال ما با خبر شدهبودند. خانوادهام در نجفآباد ساکن شده بودند.»
او دوران اسارت خود را در زندان موصل میگذراند، جایی در شمال عراق که آبوهوایی سرد دارد، جایی که باید با یک پتو شب را صبح کند، یک وعده غذایی بخورد و با آب سرد خودش را بشوید. «چهار ماه در زندان انفرادی بغداد آب به تنم نخوردهبود. پوست تنم از شدت عرقی که میکردم کنده میشد. زخم کمرم بسته نمیشد و به علت عفونتی که در بدنم بود مدام تب میکردم. گاهی فقط برای تعویض پانسمان به بهداری میرفتم، اما دوا و دارویی در کار نبود. بعد از اینکه به اردوگاه موصل منتقل شدم، اسرایی که آنجا بودند پنهان از چشم بعثیها در یکی از تینهای بزرگ حلبی روغن برایم آب جوش آوردند که حمام کنم.
آب آنجا خیلی سرد بود و نمیشد حمام کرد. آنجا بعد از مدتها آب به تنم خورد. بچهها یک تکه صابون هم جور کرده و یک کیسه پارچهای هم خودشان درست کردهبودند. اینها را به من رساندند تا حمام کنم. خودم را که شستم، با بسما... زیر دوش آب سرد رفتم که خودم را آب بکشم. از بس آب سرد بود جرئت نمیکردی زیر آن بروی. آنجا تا مدتی تنها اسیر زن بودم و بعد چند خانم دیگر را آوردند که با خانواده و در مسیر فرار از دست بعثیها اسیر شدهبودند.»
اسارت خدیجه خانم دو سال به درازا میکشد. در سراسر این مدت تنها آرزوی او شنیدن صدای امام خمینی (ره) است که بالأخره با رادیوی مخفی اسرای آقا موفق میشود. رادیو همان شب لو میرود و دردسری برایش میسازد که خدا بخیر میکند. «آرزویم این بود که صدای امام (ره) را یک بار دیگر بشنوم. قبل از اسارت، هرشب سخنرانیهای ایشان را گوش میکردیم. حتی میگفتم حاضرم یک روز آزاد باشم و دوباره برگردم، ولی صدای ایشان را بشنوم. یکی از برادران که ماجرا را شنید گفت آرزویم را برآورده میکنند. در آسایشگاه مردان یک رادیو داشتند که اتفاقا بعثیها باخبر شده و دنبال آن بودند.
شبی که رادیو به من رسید، چند پتو روی خودم انداختم و به یکی از خانمها گفتم مراقب باشد، ولی نمیدانستم که بعثیها کمین کردهاند و باخبر شدهاند که رادیو پیش زنهاست. یکدفعه داخل آسایشگاه ریختند و رادیو را گرفتند، ولی خدا بخیر کرد. نگفتم از آقایان است. گفتم در وسایل یکی از خانمها بوده است و آن را ندادهاند. نمیدانید چقدر دعا کردم و دست به دامان ائمه (ع) شدم که اتفاقی نیفتد. خدا را شکر حرف ما را قبول کردند و برای کسی مشکلی پیش نیامد. این در حالی که بود براساس تشخیص صلیب سرخ، روز بعد باید برای جراحی کمرم و درآوردن ترکشها میرفتم.»
دوران اسارت با همه سختیها و رنجها میگذرد. در این مدت تنها راه ارتباطی او با خانواده نامه است و عکسهایی که آنها برای دختر خود میفرستند. بالأخره دو سال بعد در سال ۶۱ در جریان تبادل اسرا در قبرس، خدیجه میرشکار هم آزاد میشود و به ایران برمیگردد، بازگشتی که برای او با غم بسیار همراه است، زیرا با حبیب رفته بود و بدون او بازمیگشت. بعد از آن تا مدتها در پشت جبهه خدمت میکند و بعد از جنگ به تحصیل در حوزه علمیه نرجس در مشهد مشغول میشود. او به علت مشکلات ترکشها و گرمای هوای اهواز، با تجویز پزشکان مجبور به ترک زادگاه و زندگی همیشگی در مشهد میشود. تدریس در حوزه یکی از فعالیتهای اصلی او در سالهای بعد از جنگ است. حدود شانزده سال بعد از شهادت حبیب، دوباره ازدواج میکند. حاصل این ازدواج یک پسر و یک دختر است.