دست برقضا، درست در روزی که تقویم به نام داروساز مهر خورده بود و دوستان داروسازمان در استوریهای اینستاگرامشان به محبتهای دیگران با گل و قلب پاسخ میدادند، من در جست وجوی یک داروی نایاب از این داروخانه به آن داروخانه میرفتم.
در طول نیم ساعت به حدود شش داروخانه سر زدم و وارد هر داروخانه که شدم یک صحنه پیش چشمم تکرار شد. در داروخانه اول پیرمردی با لباسی ژولیده برای کم کردن از تعداد داروها و پایین آمدن قیمت، مشغول چانه زنی با دکتر بود. بار غم انگیز این صحنه آن قدر بالا بود که مرا تحت تأثیر قرار داد و وادارم کرد برای پرداخت هزینه پیشقدم شوم.
اما با شنیدن جواب دکتر درجا میخکوب شدم و قدرت نشان دادن واکنش از من گرفته شد. پیرمرد که معلوم بود دارد در ذهنش هزینههای زندگی تا پایان ماه را بالا و پایین میکند، یکی یکی داروها را از پلاستیک روی پیشخوان بیرون میکشید و از دکتر میپرسید این چند؟ بعد اگر رقمش از حد قابل قبول در ذهنش بیشتر بود میگفت «این رو نمیخوام پول اینو کم کن»، اما برای دکتر انگار این صحنه بیشتر به یک فیلم کمدی میماند، در کمال تعجب میخندید و میگفت «مگر بقالی است پدر جان؟ نمیشه یکی شو بخوای یکی شو نخوای!» بعدتر که انگار دیگر حوصله اش سررفته باشد و به کلاس کارش لطمه خورده باشد با عصبانیت گفت: «اصلا اگر پول نداشتی دکتر نمیرفتی!» در نهایت پیرمرد که شرمنده شده بود اول چند قدم به سمت در خروجی رفت و باز برگشت و گفت: «بیخیال همه شو بده!» و این همه اش چقدر بود؟ صد هزار تومان! پیرمرد که کارت عابربانکش را داد، دکتر باز بامزه بازی اش گل کرد و گفت: «دیدی تو هم مثل من پول داری، اما دلت نمیاد خرج کنی!»
تا به حال شده از تعجب چنان خشکتان بزند که هیچ کاری نتوانید بکنید؟ با خودم میگفتم چطور ممکن است فردی از تماشای این صحنه ناراحت نشود و حتی بخندد؟! دست کم اگر نمیتوانید دردی دوا کنید، نمک به زخم مردم نپاشید! آن قدر در ذهنم درگیر واکاوی این صحنه شدم که من هم نتوانستم کمکی به پیرمرد کنم! نتوانستم بگویم من حساب میکنم و از این بابت حسابی از خودم دل گیر بودم. وارد داروخانه بعدی که شدم دوباره بیمار و دکتر داروسازی در حال تکرار صحنه چانه زنی بر سر قیمت بودند.
این بار دیگر مکث نکردم جلو رفتم و گفتم هزینه داروها چقدر میشود؟ هم زمان کارتم را هم بیرون کشیدم. اما به محض شنیدن رقم مغزم چنان سوتی کشید که قوانین فیزیک را هم جا به جا کرد و مثل یک قطار بی دنده عقب، به سمت در خروجی عقب عقب رفتم! مغز من بر اساس رقم بیمار قبلی آماده پرداخت هزینهای تا حدود ۱۰۰ تا ۲۰۰ هزار تومان بود و توانایی هضم رقم ۳ میلیون و ۵۰۰ هزار تومان را نداشت. به همین دلیل ترجیح داد به پاهایم فرمان دهد تا میتواند به سمت عقب پیش رود و هر چه سریعتر در افق محو شود.
بعدتر مغزم رفتار دکتر داروساز را این طور تحلیل کرد؛ فراوانی تماشای چانه زنی بیماران بر سر قیمت باعث شده فروشندگان دارو حساسیتشان را به قسمت غم بار این موضوع از دست بدهند و برایشان یک صحنه تکراری شود.
آنها میدانند هر روز آن قدر مراجعه کننده از قشر ضعیف جامعه دارند که اگر بخواهند هم نمیتوانند به همه آنها کمک کنند، بنابراین سعی میکنند اصلا به ماجرا ورود نکنند. با این همه، همچنان بخش دوم سؤالم بی جواب مانده است؛ «اگر نمیتوانید دردی دوا کنید، لااقل نمک به زخم مردم نپاشید.»