مدیر جدید خانه عکاسان معارفه شد نتفلیکس انیمیشن سریالی کلش آو کلنز را می‌سازد هنرنمایی هادی حجازی‌فر در نقش ابوذر سریال «سلمان فارسی» آموزش زبان فارسی در مدارس ترکیه در حال گسترش است ورنوی، رپر مطرح فرانسوی در شب اجرای خود درگذشت وقتی فرش قرمز جشنواره کن محل جولان اینفلوئنسر‌ها می‌شود! فصل تازه کنسرت‌های علیرضا قربانی در مجموعه ورزشی آزادی نمایشگاه گروهی «باشندگان پلید»، در نگارخانه آسمان مشهد | غول‌های اساطیری در روایت هنرمندان جان گرفتند آموزش داستان نویسی | سه گام اژد‌ها (بخش دوم) مروری بر چند کتاب درباره احوال و آرای شهید آیت الله سیدابراهیم رئیسی | «شهید جمهور» از خلال سطور صفحه نخست روزنامه‌های کشور - سه‌شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۴ نخستین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه هشت برگزار می‌شود+فیلم روز هفتم جشنواره کن ۲۰۲۵ | جدول ستاره‌های منتقدان اسکرین دیلی ویژه‌برنامه‌های رادیو برای اولین سالروز شهادت شهدای خدمت + زمان و شبکه پخش جایزه جشنواره فیلم کن ۲۰۲۵ برای نیکول کیدمن حسن پورشیرازی بوقچی تلویزیون شد فیلم‌سازان در جشنواره فضای باز می‌توانند از محیط‌زیست وام بگیرند نمایشگاه کتاب تهران تا اول خرداد ۱۴۰۴ فعال است رسیدگی به پرونده ایرنا و انصاف‌نیوز در دادگاه مطبوعات
سرخط خبرها

بهترین سفر

  • کد خبر: ۱۲۴۴۲۲
  • ۱۵ شهريور ۱۴۰۱ - ۱۲:۵۰
بهترین سفر
مریم دهقان - فعال فرهنگی

نزدیک اربعین که می‌شود دلم می‌گیرد. هرجا می‌روی همه در تب و تاب بستن بار سفر برای کربلا هستند. بین خادمان در حرم دوستی داشتم که پرانرژی و فعال بود و عاشق امام رضا (ع) و چند سالی بود اهالی محله‌اش را جمع می‌کرد و کاروانی راه می‌انداخت و می‌رفت سمت کربلا. زهرا هم توی آسایشگاه (مکان استراحت خدام حرم) نزدیک ایام اربعین که می‌شد، از برنامه‌هایش برای سفر می‌گفت و دلم را هوایی می‌کرد.

از سفر کربلا و گروهی که می‌خواست ببرد می‌گفت. خودش سرپرست تیم بود و با کمترین هزینه سعی می‌کرد آن‌ها را که توان پرداخت هزینه سفر هوایی و هتل را ندارند راهی سفر کربلا کند. زهرا فرزند یکی از مناطق حاشیه شهر بود و دختری شاد و خنده‌رو و خوش‌مشرب. برخوردش با زائر‌ها را دیده بودم. با همان خنده همیشه روی لبش به زائر‌ها سلام می‌کرد و خوشامد می‌گفت.

اگر عروس و دامادی می‌دید تبریک می‌گفت. مراقب پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها بود و اگر به صندلی چرخ‌دار نیاز داشتند برایشان تهیه می‌کرد در صورتی که بعضی از همکاران دیگرم تا این حد برای زائر وقت و انرژی نمی‌گذاشتند. آن روز که داشت از مقدمات سفر می‌گفت، دلم طاقت نیاورد و گفتم: «من هم می‌خواهم با تو بیایم.» با روی باز گفت: «حتما، چرا که نه؟!» زمان و مکان جلسه توجیهی را برایم فرستاد. مسجدی حوالی گلشهر بود. وقتی رسیدم، دورتادور مسجد پیرزن و پیرمرد و زن و مرد جوان و دختر و پسر و کوچک و بزرگ نشسته بودند. مسجد اگرچه کمی بوی کهنگی و نم می‌داد، دلم تازه شده بود با حرف‌های زهرا توی جلسه.

از اینکه چه چیز‌هایی برداریم و احتیاجات سفر چیست گفت تا رسید به صحبت‌های آخر و اینکه هربار توی این سفر کمک‌ها و امداد‌های غیبی امام را دیده است. سفر شروع شد و رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به مرز. مرز را رد کردیم و رسیدیم نجف، اما نه با زهرا. توی راه اتفاقاتی افتاد که من و یکی از دوستانم از گروه جدا شدیم و فقط می‌دانستیم کاروان زهرا نجف است. صبح قبل از اذان رسیدیم نجف. هوا که روشن شد، دوتایی سرگشته خیابان‌ها و موکب‌های نجف شدیم.

تقریبا به همه موکب‌ها سر زده بودیم و جایی نداشتیم برای استراحت. بار سفر و غریبی در شهری که تا آن زمان به آن پا نگذاشته بودم هم به این خستگی اضافه شده بود. روز از نیمه گذشته بود و من ناامید از گشتن. به دوستم از خستگی گله کردم و گفتم: «من دیگر طاقت ندارم. نمی‌توانم ادامه بدهم.» گفت: «تو همین‌جا بنشین و مراقب وسایل باش. من ادامه می‌دهم.» قبول کردم. نیمچه سایه‌ای توی یکی از خیابان‌های اصلی شهر پیدا کردم که دقیقا مشرف به حرم بود.

ساعتی گذشت و دوستم ناامید برگشت. کمی استراحت کرد و دوباره راه افتاد تا موکبی را بیابد که کاروان ایرانی به نام «خادم‌الرضا (ع)» در آن مستقر است. در همان اثنای ناامیدی، لحظه‌ای سرم را چرخاندم سمت حرم و در دلم حضرت ابوالفضل، باب‌الحوائج، را یاد کردم. گفتم: «آقاجان، شما که غریب‌نواز بودید!» و چشمانم بارانی شد. دقایقی نگذشته بود که صدای دوستم را شنیدم که گفت: «پاشو مریم! پیداشون کردم.» آن سفر هنوز هم برایم پر از دست‌های پرقدرت باب‌الحوائج بر شانه‌هایم است و بهترین سفرم.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->