نزدیک اربعین که میشود دلم میگیرد. هرجا میروی همه در تب و تاب بستن بار سفر برای کربلا هستند. بین خادمان در حرم دوستی داشتم که پرانرژی و فعال بود و عاشق امام رضا (ع) و چند سالی بود اهالی محلهاش را جمع میکرد و کاروانی راه میانداخت و میرفت سمت کربلا. زهرا هم توی آسایشگاه (مکان استراحت خدام حرم) نزدیک ایام اربعین که میشد، از برنامههایش برای سفر میگفت و دلم را هوایی میکرد.
از سفر کربلا و گروهی که میخواست ببرد میگفت. خودش سرپرست تیم بود و با کمترین هزینه سعی میکرد آنها را که توان پرداخت هزینه سفر هوایی و هتل را ندارند راهی سفر کربلا کند. زهرا فرزند یکی از مناطق حاشیه شهر بود و دختری شاد و خندهرو و خوشمشرب. برخوردش با زائرها را دیده بودم. با همان خنده همیشه روی لبش به زائرها سلام میکرد و خوشامد میگفت.
اگر عروس و دامادی میدید تبریک میگفت. مراقب پدربزرگها و مادربزرگها بود و اگر به صندلی چرخدار نیاز داشتند برایشان تهیه میکرد در صورتی که بعضی از همکاران دیگرم تا این حد برای زائر وقت و انرژی نمیگذاشتند. آن روز که داشت از مقدمات سفر میگفت، دلم طاقت نیاورد و گفتم: «من هم میخواهم با تو بیایم.» با روی باز گفت: «حتما، چرا که نه؟!» زمان و مکان جلسه توجیهی را برایم فرستاد. مسجدی حوالی گلشهر بود. وقتی رسیدم، دورتادور مسجد پیرزن و پیرمرد و زن و مرد جوان و دختر و پسر و کوچک و بزرگ نشسته بودند. مسجد اگرچه کمی بوی کهنگی و نم میداد، دلم تازه شده بود با حرفهای زهرا توی جلسه.
از اینکه چه چیزهایی برداریم و احتیاجات سفر چیست گفت تا رسید به صحبتهای آخر و اینکه هربار توی این سفر کمکها و امدادهای غیبی امام را دیده است. سفر شروع شد و رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به مرز. مرز را رد کردیم و رسیدیم نجف، اما نه با زهرا. توی راه اتفاقاتی افتاد که من و یکی از دوستانم از گروه جدا شدیم و فقط میدانستیم کاروان زهرا نجف است. صبح قبل از اذان رسیدیم نجف. هوا که روشن شد، دوتایی سرگشته خیابانها و موکبهای نجف شدیم.
تقریبا به همه موکبها سر زده بودیم و جایی نداشتیم برای استراحت. بار سفر و غریبی در شهری که تا آن زمان به آن پا نگذاشته بودم هم به این خستگی اضافه شده بود. روز از نیمه گذشته بود و من ناامید از گشتن. به دوستم از خستگی گله کردم و گفتم: «من دیگر طاقت ندارم. نمیتوانم ادامه بدهم.» گفت: «تو همینجا بنشین و مراقب وسایل باش. من ادامه میدهم.» قبول کردم. نیمچه سایهای توی یکی از خیابانهای اصلی شهر پیدا کردم که دقیقا مشرف به حرم بود.
ساعتی گذشت و دوستم ناامید برگشت. کمی استراحت کرد و دوباره راه افتاد تا موکبی را بیابد که کاروان ایرانی به نام «خادمالرضا (ع)» در آن مستقر است. در همان اثنای ناامیدی، لحظهای سرم را چرخاندم سمت حرم و در دلم حضرت ابوالفضل، بابالحوائج، را یاد کردم. گفتم: «آقاجان، شما که غریبنواز بودید!» و چشمانم بارانی شد. دقایقی نگذشته بود که صدای دوستم را شنیدم که گفت: «پاشو مریم! پیداشون کردم.» آن سفر هنوز هم برایم پر از دستهای پرقدرت بابالحوائج بر شانههایم است و بهترین سفرم.