شنبه
درشب شهادت امام صادق(ع) به مسجدی بزرگ و مهم آمدهایم که جمعیت زیادی برای شنیدن سخنان عالمی بزرگوار و محبوب در آن جمع شدهاند. قبل از رسیدن ایشان، قاری قرآن در حال تلاوت آیات الهی است و جمعیت نیز با احترام و ادب سکوت کردهاند و به تلاوت قرآن گوش میدهند، اما آرام آرام فضای جلسه عوض میشود و جلسه قرآن با آمدن سخنران به هم میخورد و بسیاری از افراد به شوق دیدن سخنران از جا برمیخیزند و به قاری قرآن پشت میکنند، برخی هم موبایلبهدست در حال عکس گرفتن یا فیلمبرداری هستند. در این حال یک نفر با صدای بلند برای سلامتی علمای اسلام طلب صلوات میکند و دیگر هیچ نظم و احترامی برای قرائت قرآن باقی نمیماند. من که تا این لحظه تحمل کردهام، طاقت نمیآورم و فریاد میزنم که حرمت قرآن را نگه دارید، این باطن و حقیقت امام صادق(ع) است که تلاوت میکنند!
یکشنبه
راننده تاکسی، جوانی است از مدافعان حرم که شیمیایی شده و پزشکان پیشبینی میکنند که مشکلات تنفسیاش در سالهای آینده تشدید شود.
هنگامی که مسافر دیگری داخل خودرو نیست، درد دل میکند و از نیش و کنایههای برخی اطرافیان و آشنایانش میگوید؛ دردهای شبانه و زخمهای تن را تحمل میکنم اما تحمل زخم حرف مردم برایم آسان نیست که میگویند رفته و پول گرفته.
دوشنبه
در راه بازگشت، به بقالی سر راهم رفتهام تا شیر و ماست بخرم که چشمم به تخمه کدو میافتد و قدری داخل نایلون میریزم و روی پیشخوان میگذارم. وقتی شیر و ماست را میآورم که حساب کنم، میبینم در دست عرقکردهاش تخمه دارد و با دست دیگرش تخمه در دهان میگذارد و پوستش را با حالتی خاص از دهان بیرون میریزد! با دیدن من خیلی عادی تخمههای باقیمانده در دستش را داخل پلاستیک برمیگرداند تا قیمت خریدهایم را حساب کند و جالب این است که اصلا هم به روی خودش نمیآورد! وقتی کسانی بزرگتر از او برای کارهای وحشتناک خود شرم نمیکنند و عذر نمیخواهند، من چه توقعی از این مرد میانسال میتوانم داشته باشم؟
سهشنبه
دوستان لبنانی از بیروت با من تماس میگیرند و میخواهند تا در صورت امکان نسخهای از پایاننامه دکتر عفیف عسیران در دانشگاه تهران را برایشان پیدا کنم که گویا سال 1339 شمسی با هدایت مرحوم فروزانفر دفاع کرده است. رساله او تصحیح کتاب تمهیدات عینالقضات همدانی بوده است که نسخه چاپشدهاش را دیدهام. به دوست لبنانی میگویم که تلاش خواهم کرد تا نام و نشانی از این اثر بیابم و طی روزها یا هفتههای آینده به آنها خبر بدهم. در فکر پیدا کردن مسیری در اسناد دانشگاه تهران هستم و فکر میکنم که احتمالا در خوشبینانهترین حالت پیگیری و حصول نتیجه چندین روز یا چند هفته وقت میگیرد و تصویربرداری هم کلی هزینه دارد؛ تازه اگر نگویند نسخه گم شده است یا به دلایل واهی امنیتی و... اجازه استنساخ ندهند یا امضا و تأیید مقامات عالی و دانی را برای تحویل آن بخواهند و... . در همین فکرها به یاد استاد رسول جعفریان میافتم که رئیس کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران است. همانجا به دکتر پیام میفرستم و خوشبختانه ایشان هم فیالفور قول بررسی میدهند. چند دقیقه بعد فایل به دست من رسیده است. واقعا به فاصله چند دقیقه! با اینکه حجتالاسلام والمسلمین جعفریان را میشناسم و تجربه ایشان در کتابخانه مجلس هم جز این نبوده است، باز هم باورم نمیشود که در ایران چنین اتفاقی بیفتد!
چهارشنبه
در خیابان از یک نرمافزار تاکسی اینترنتی، خودرو خواستهام ولی برای پیدا کردن خودرو در شلوغی و ترافیک مشکل دارم. راننده خیلی گیج است و با اینکه دو، سه بار تلفنی صحبت میکنیم، حتى جهت شمال و جنوب را تشخیص نمیدهد و خیابانها را نمیشناسد. من که خیلی هم عجله دارم، بعد از کلی معطلی و پیادهروی، عرقریزان و آشفته به او میرسم. بچه شهری دور است و از بیکاری آمده اینجا تا کاسبی کند و هزینه زندگی پدر و مادر پیرش را دربیاورد. از یک طرف اعصابم بهخاطر ناشیگری و نابلدیاش خرد است و از طرف دیگر دلم برایش میسوزد و نمیتوانم حرفی بزنم.
پنجشنبه
در یک مجلس ختم شرکت میکنم و جایی مینشینم که روبهروی درِ ورودی مسجد است، آقایی وارد میشود که به شکل غیر عادی و عجیبی دست خود را برای حاضران حرکت میدهد و بی آنکه کسی برایش بلند شده باشد، یا حتى توجه نشان بدهد، از همه تشکر میکند! گویا دچار این توهم و تصور باشد که همه به او خیره شدهاند و به او اظهار احترام و ادب میکنند! به یاد برخی افراد در آستانه گرم شدن تنور انتخابات و نامزد شدنشان میافتم.