راهی نجف شدم. مسیر البته طولانیتر از چیزی بود که گمان میکردم. با این حال شب را آنجا ماندم. دنبال حرم میگشتم. افتاده بودم به پرسوجو. دست آخر پیدا کردم و به وادیالسلام رسیدم و بعد هم به حرم.
بعدازظهر فردا کاروان را در نجف پیدا کردم. انگار که آدم به یک دوست قدیمی رسیده باشد. تک تکشان را در آغوش میگرفتم. هرکدام که مرا میدیدند از دور با لبخند میآمدند سمتم و در آغوش هم میرفتیم.
با برادرانم راهی کربلا میشدم و از شوق دل توی دلم نبود. در اتوبوس نجف تا کربلا یکی از برادران اهل سنت با لهجه محلی خراسان زمزمه گرفت:
علی شیر خدا دردُم دوا کن
مناجات مرا پیش خدا کن
چراغ آسمون نذر دل تو
به هرجا عاشق است دردش دوا کن
بنا بود توقف در کربلا آنچنان طولانی نباشد. شب بعد از کلی پیاده روی موکبی را که باید میخوابیدیم پیدا کردیم. موکب مربوط به شمالیها بود. همه خادمها با لهجه شمالی حرف میزدند و دل آدم را میبردند دریا.
صبح با برادرانم راهی دریای کربلا، حرم عباس بن علی (ع) شدیم. اشتیاق برادران اهل سنت در راه حرم این جمله مولوی را بیشتر در ذهنم مینشاند که: «اگر محبت ما به اهل بیت بیشتر از شیعیان نباشد کمتر نیست.» اول از حضرت علمدار (ع) کسب اجازه کردیم و بعد از آن در بین الحرمین ذوب شدیم تا به چشمه حسین (ع) رسیدیم و روزی ما هوای بهشت شده بود. هوای حرم اباعبدا... (ع). بعد از ظهر راهی مرز و ایران میشدیم.
موقع بازگشت از حرم باز سؤال مأمور مرز در خروجی عراق آمد در ذهنم:
«کجا میری؟» «زیارت.»