یا رقیهجان، دلهوایی کربلا شدهام. از آغاز ماه صفر ذکر برداشته بودم که بطلبد و بد جوری دلم شکسته بود. یک هفته مانده به اربعین، همهچیز روبهراه شد و برات کربلا را گرفتم.
راهی سفری شدم که یک عمر انتظارش را کشیده بودم. فراز و نشیب هم کم نبود. کنار خیابان خوابیدیم. برای گرفتن غذای نذری در صف ایستادیم. برای نیازهای روزمره زندگی گاهی مستأصل شدیم. خیلیها گفتند، نروید خطرناک است، نروید ناامنی است، نروید نروید، اما وقتی طلبیده باشد، برای رفتن سر از پا نمیشناسی و میروی.
شبانه شیبهای جاده اندیمشک را که رد کردیم و به مرز مهران نزدیک شدیم، بغض چهلسالهام ترکید. چقدر نزدیکیم به همان راهی که آرزو میکردیم باز شود، به راه کربلا، مثل همه دههشصتیها که دعای قنوت و پایان نمازشان بازگشایی راه کربلا بود، و حالا به لحظه استجابت دعایم نزدیک میشدم.
اول رفتیم نجف. ایوان نجف عجب صفایی داشت. مردم این شهر شیعه چقدر شبیه ما بودند و غریب نبودیم. خدمترسانی به زائران در این شهر در سطح وسیعی با ایرانیان بود.
بعد از دو روز زیارت حرم امام علی (ع) راهی کربلا شدیم. از مسجد سهله تا کربلا، سیل جمعیت ما را با خود برد. خسته که شدیم، در کنار همه آنها که نمیشناختیم ماندیم. زنی عرب که ما را نمیشناخت، برایمان چای آورد.
دخترک چشموابرومشکی عراقی برایمان شام تعارف کرد. خانم بامحبتی برایمان بالشت آورد و ما زیر سقف آسمان و در پناه یک خیمهگاه، روی زمین سخت خوابیدیم. خوابیدیم مثل کودکی در آغوش مادر.
جانم برایتان بگوید اگر غریبترین و تنهاترین هم باشی، اینجا در این مسیر، همهچیز با تو سرآشنایی و مهر دارد.
السلام علیک یا اباعبدا...! به ورودی عزیزترین شهر مسلمانان که میرسیم، تپش قلب میگیرم. ناخودآگاه صدا میزنم «عباس، عباس!» و بیش از همه، چشمانتظار دیدن آقاترین برادر دنیا هستم.
حالا رسیدهام به تاریخیترین لحظهای که میتوانم در همه دوران زندگیام تجربه کنم، روبهروی گنبد حرم قمر بنیهاشم. باشکوهترین احساسات برایم رقم میخورد. صدایش میزنم. مثل یک رفیق ششدانگ حرف میزنم. درددل میکنم. گاهی گریه راه گلویم را میبندد. گاهی مات میشوم و خیره میمانم. هرچه هست، دارم بار سالها سخت دویدن تا رسیدن را ذرهذره زمین میگذارم.
بینالحرمین را نمیشود توصیف کرد. فقط باید بیایید. باید بطلبد. باید وسط جمعیت ایرانی و عراقی بنشینی و زیارت عاشورا را با صدای بلند بخوانی. هیچ معادلی برای بینالحرمین پیدا نمیکنم. برای درک این زیبایی، فقط کولهتان را ببندید و دل به دریا بزنید.
القصه، در این سفر مردمی را دیدم که با همه کمبود زیرساخت کشورشان و با همه مشکلاتی که کشور جنگزدهشان داشت، با روی گشاده در خانههایشان به رویمان باز بود و نهتنها سفرههای طعامشان که سفرههای دلشان وسیع و گشوده بود. اینجا آغوشها به مهر به روی شیعیان و محبان اهلبیت (ع) باز بود.
حالا که داریم برمیگردیم، من به سفر بعدی فکر میکنم و از امروز ذکر برداشتهام که باز هم بطلبد. اینبار مشتاقترم. آقاجان، منتظرم سال بعد هم برات کربلا برایم بفرستی.