یک- ته یکی از کوچه پس کوچههای «هاتف» که حالا به رفتن یادم مانده و به آدرس دادن نه، وسطهای دهه اول محرم، یکی دو ساعتی مهمان «حاج مهدی حلب» بودم؛ پیرمرد روضههای جمع وجور اطراف حرم که یکم فروردین ۱۳۲۳، پنجاه متری تکیه علی اکبریهای نوغان به دنیا آمده و همه روز و روزگارش را هم همان جا گذرانده است.
یکی دو ساعتی گپ زدیم؛ به قدر زمانی که حاجی تا روضه سر ظهرش وقت داشت. این قدر بود که حکایت تکیه علی اکبریهای قبل تخریب، گل کاری طبرسی و کوچه اسرارآمیز سیابون و یاد سیدمحمود کُرمی و غلامحسین پشمی و ماشاا... نوروز وسط بیاید. خیلی، اما نه. حافظه حاجی لابه لای شش هفت دفتر شعر و کلی آوا و نوای نوحه، معدود جزئیاتی را از آدمها و ماجراهای قدیم نگه داشته بود و لابد باید پانزده بیست سالی جلوتر سراغش را میگرفتیم که نگرفتیم.
دو- با خبر درگذشت «سیدرضا مؤید» که همین یکی دو روز پیش پخش شد، ذهن من یکی اول رفت پی اینکه بگردم ببینم چند گفت وگوی مفصل و پرخاطره از حاجی مانده است. ذهنم رفت دنبال اینکه از نسل اکبرزاده و کُرمی و حسین زاده و مرشد قاسم و مؤید، چند نفر دیگر مانده اند. پی اینکه آیا حالا قرار است روایتهای حاجی را هم همراهش تشییع کنیم یا اینها یک جایی برای ما و مشهد خواهند ماند.
سه– خیلی نمیگذرد از گفت وگوی اخیرمان با «سیدجعفر ماه رخسار». سید در نیم ساعت چهل دقیقهای که گپ زده بودیم، گفت: «بس نیست برای یک گفتگو؟ خوبه دیگه، نه؟» گفتم: «نه. اگه الان حوصله تون سر رفته، بندازیم یه قرار دیگه، ولی کافی نیست...» و بعد لابه لای بی حوصلگی سید از طول و تفصیل جلسه، خاطرش را جمع کردم که هنوز چهارپنج جلسهای کار داریم تا ته گفتگو. گفتم: «هشت نه سال پیش، وسط گپم با حاجی اکبرزاده خدابیامرز، یک آدم خیردیدهای دوربین لکنته اش را روشن کرد و گذاشت روبه روی حاجی.
قرار بود گپ بزنیم درباره هیئت و روضههای مشهد، ولی نمیدونم چی شد که ذکر «شاه حسین علم کش» وسط آمد و سیدمحمود کُرمی. حاجی یادش آمد از روزی که حسن اردکانی، عموی ته خیابان، پرچم «خدا، شاه، میهنِ» هیئتش را آورده بود بازار و سیدمحمود دست انداخته بود و میله پرچم را لا داده بود...» از «سیدجعفر ماه رخسار» پرسیدم: «اگه نبود همون دوربین لکنته که موقع زوم و زوم بک هم قرقر صدا میداد، حالا کی این چیزها یادش میآمد؟»
چهار– استاد محمدرضا شفیعی کدکنی یک جایی وسط مقاله «ظرفیت و ظرافت یک انسان» از حافظه کم ما ایرانیها میگوید و اینکه حتی یک پرونده استخدامی و برگه امتحانی از بدیع الزمان فروزانفر و ملک الشعرای بهار در هیچ کجای آرشیو دانشگاه هایمان نمانده است، ولی آن ور آب از دهه ۱۹۳۰، شعر شاعر آلمانی و اسپانیایی را با خوانش خودش در آرشیو صوتی نگه داشته اند.
درگذشت سیدرضا مؤید من را یاد این مقاله انداخت؛ یاد حرف حاج مهدی حلب که میگفت «ما میرفتیم دروازه قوچان، دم علافی حاجی آذر، سبک میگرفتیم برای خواندن نوحه؛ همین شاه دم را، زنگ شتری را، ترانه هندی را....» فکر میکنم به اینکه حالا چه کسی یادش مانده که شاه دم و زنگ شتری چه بوده است اصلا. اصلا چند تا آدم در این شهر حاجی آذر را میشناسند؟ فکر میکنم به تشییع روایت ها، نواها، مزهها و....