«آقای پورحیدری! من هم مثل شما سرطان دارم، اما با این بیماری مبارزه میکنم. قطعا شما هم میتوانید بر این بیماری غلبه کنید.» این جملات را یکی از بیماران بخش که از سر دلسوزی به عیادت منصورخان آمده است، میگوید و میرود. فریده، همسر منصورخان که مصاحبه اش با خبرنگارها تمام میشود و به اتاق برمی گردد، منصور دیگر آن آدم سابق نیست.
وقتی پرسید: «فریده! من سرطان دارم؟» انگار تمام تلاش ده ماهه او برای مخفی نگه داشتن این راز، نابود شد. تأثیر تلقین و آگاهی بود یا راستی راستی جسمش، بیش از آن تاب نداشت که سه هفته بعد از این ماجرا، مقاومت منصورخان شکسته و مغلوب ابدی بیماری سرطان شد. روز بعد تیتر یک تمام روزنامههای ورزشی، خبر فوت منصور پورحیدری را با رنگ مشکی کار کردند الا آن کلماتی که هم نام استقلال بود.
منصور پورحیدری، بابای علی و عسل بود، اما یک ایران، او را به نام «پدر استقلال» میشناختند؛ مردی که اگر پس از انقلاب ۵۷ نبود، شاید آبیهای پایتخت برای همیشه منحل شدند.
اما تاج رفت واستقلال زنده شد و با دلسوزیهای بی دریغ منصور پورحیدری رشد کرد. بازیکن دفاع راست باشگاه استقلال که چندین سال برای این تیم توپ زد، یک روز مثل خیلی از ورزشکارهای مطرح، به دست معلم ورزش مدرسه اش کشف شد. سال ۴۱ بود که مرحوم پورامیر، شاگرد بااستعدادش را به تیم دارایی معرفی کرد و طی چهار سال طوری پیشرفت کرد که وارد تیم تاج شد و برای ۹ سال در دفاع راست این تیم توپ زد.
سی ساله بود که به رسم جوانمردی، زمین چمن را به نفع جوانان تازه نفس ترک کرد و در قامت مربی بر نیمکت تیم استقلال نشست و برای ۲۳ سال در این منصب فعالیت کرد. او بعد از دانایی فرد، پرافتخارترین سرمربی استقلال بود. در ۳۰۹ مسابقه سکان این تیم را در دست گرفت و تنها ورزشکار این باشگاه بود که هم در دورانی که بازی میکرد (سال ۴۹)، هم در سالهایی که سرمربی بود (سال ۷۰)، قهرمانی آسیا را با این مجموعه تجربه کرد.
استقلال، عین جگرگوشهای بود که عاقبت به خیری او بر هر چیزی اولویت داشت. مثل یک پدر برایش اضطراب داشت. سال ۷۸ وقتی عملکرد ضعیف یوگنی سکوموروخوف را دید، به فریاد استقلال رسید.
این رجعت، بار آخر در سال ۸۲ هم اتفاق افتاد که استقلال داشت با هدایت زرینچه، روزهای بدی را تجربه میکرد که منصور پورحیدری از میانههای دی ماه ۸۱ هدایت پنج مسابقه پایانی تیم را برعهده گرفت و با تنها یک برد، آخرین دور مربیگری اش را در این تیم تجربه کرد.
او در طول سالیان فعالیت ورزشی اش، چندین بار سرمربیگری تیمهای دیگری مثل صنعت نفت آبادان، استقلال اهواز، فجرسپاسی و صنایع اراک را هم عهده دار بود و سالهای ۶۰ تا ۶۱ هم با الاهلی امارات قرارداد بست، اما خانه اول و آخرش استقلال بود.
اگر از آدم حسابیها در هر عرصه ای، نهایت آمالشان را بپرسی، یک عافیت دسته جمعی را آرزو میکنند. منصورخان هم در پاسخ به بزرگترین آرزوی ورزشی اش گفته بود: «سروسامان گرفتن ورزش ایران؛ از این نصفه ونیمه کار کردن خسته ام. باید به نوجوانها و جوانها بها بدهیم. من دوست دارم کار از ریشه درست بشود. آرزوی بزرگ من همین است.»