یکی از روزهایی بود که توفیق زیارت نصیبم شده بود و در صحن آزادی بودم، یک باره متوجه شلوغی ورودی صحن شدم. معمولا علما برای زیارت از پایین پای حضرت (ورودی صحن آزادی) مشرف میشوند. به سمت ورودی رفتم تا ببینم چه شخصیتی وارد حرم شده است که همه به سمت ایشان میروند.
نزدیکتر که شدم، در حلقه خادمان و زائران، روحانیای را دیدم که با قامت خم و سری پایین به آرامی قدم برمی داشت.
گاهی نیم نگاهی به چپ یا راست میانداخت و با همان حالتی که سرش پایین بود، زیر لب زمزمهای میکرد. بالاخره بعد سالها توفیق دیدار نصیبم شد. دیدن آیت ا... بهجت از فاصلهای نزدیک پس از سالها برایم میسر شد. درباره کرامات ایشان شنیده بودم.
بارها عکس کوچهای در قم را که صبحها از آن برای نماز صبح به مسجد میرفتند و مردم فقط برای ابراز ارادت و التماس دعا جمع میشدند، دیده و از حالات عرفانی و معنوی شان خوانده بودم؛ برای همین همیشه شرم اینکه اگر چشمشان به من بیفتد، معلوم نیست در این جسم آدمیزادی چه ببینند، همراهم بود.
حقیقتش دلش را نداشتم به اندازه گفتن یک التماس دعا و گفتن حاجتی که در دلم داشتم، نزدیکتر بشوم. فقط آرزویم را نیت و تماشایشان کردم. آیت ا... از خیل زائران و مجاوران و خادمان عبور کردند و به سمت مضجع شریف رفتند. از آن روز، سالها گذشت تا روزی که برای پر کردن فرم خادمی به صحن آزادی حرم رفتم تا اقدامات اولیه خادم شدنم را انجام بدهم. کنار حوض آزادی، خاطره آن روز و آن دیدار و آن حاجت نگفته برایم تداعی شد.
من آن روز به واسطه رزق دیدار ایشان در حرم، حاجتم را گرفته بودم؛ توفیق برای اینکه خدمتگزار کوچکی در آستان امام مهربانیها باشم.