توی یکی از فیلمهای عباس کیارستمی -که میدانم فیلم معروفی است، ولی اسمش را الان خاطرم نمیآید- صحنهای هست که آدمی نشسته است طرف کمک شوفر، برای راننده ماشین از یک ماجرای خودکشی تعریف میکند. ماجرا این شکلی است که طرف رفته است بالای یک درخت توت تا خودش را بیندازد پایین، ولی یک دفعه دیده است کلی توت رسیده، دوروبرش است.
بعد هم نشسته است به خوردن و توت ریختن برای چهار تا بچه مدرسهای و الی آخر. نتیجه اینکه به کل یادش رفته که قرار بوده است خودکشی کند. توتش را خورده و برگشته است خانه شان. راستش من همیشه آن صحنه را، یعنی آن خاطره مرد را با درخت توت محله خودمان تصور میکنم.
یعنی آن مرد را میبینم که نشسته است روی شاخه پت وپهن درختی که توی یکی از فرعیهای چمن ۳۵ است؛ توی فرعیای که چمن ۳۵ و ۳۷ را به هم وصل میکند. این میشود آخرهای کوچه ما؛ سر چهارراهی که یک ورش میرسد به چمن ۳۳ و طرف دیگرش میرود به جایی که چمن ۳۷ است و یک بن بست گل وگشاد. طوری که یادم مانده است، تا قبل اینکه صاحب خانه تهِ بن بست پولش قد بدهد و دیوار خانه اش را سرامیک کند، درست آخر بن بست با مشکی رنگ ورورفتهای روی سیمان تگری نوشته شده بود: «آلمان حیدریه.»
نمیدانم چرا، ولی من آن موقعها هر وقت چشمم به «آلمان حیدریه» میافتاد، گمانم میرسید لابد مال زمانی بوده است که دیوار برلین نریخته بوده و آلمان غربی و شرقیای داشته ایم. یعنی لابد این طوری بوده که یک نفر به مغزش خطور کرده است حالا «آلمان» میتوانست «حیدریه» و «جام» هم داشته باشد؛ مثل تربت!
مثل این شعارهای دست نویس، کلیشههای نقاشی یا جملههایی که لابد بعدها کسی از سر فراغت نوشته است، چند تای دیگری هم همان حوالی بود. یکی اش ته یکی از کوچههایی که مسیر گذری همیشه من بود. نوشته بودند: «جنگ، جنگ تا رفع فتنه از عالم». یا یک چیزی شبیه به همین که بعدها به سرنوشت همان «آلمان حیدریه» دچار شد و توی یک نوسازی، رفت لای ملات و مصالح اوستابناها.
ادامه دارد...