«آیا پس از اینکه واقعا کشته شدم، دوباره چند لحظهای بازنخواهم گشت تا تراویدن آرام زندگی انسانها را ببینم؟ مانند بخار آب یا قطرههایی که روی شیشههای سرد را میپوشاند؟» ضد خاطرات/ آندره مالرو
تا همین چندوقت پیش تکلیفم با یک موضوع تا اندازهای روشن بود؛ یعنی تصمیمم را گرفته بودم و با عجز و لابه و گاهی شوخی به اطرافیانم گفته بودم که چه کنند.
نمیدانستم قرار است چگونه یا کجا بمیرم، اما میدانستم اگر مُردم، قرار است در کدام مسجد برایم ختم بگیرند؛ البته اگر طوری میمردم که جنازهای و ختمی در کار باشد؛ چون آدمیزاد بعد از مرگ نمیداند ماجرا چگونه پیش خواهد رفت یا اصلا قرار است بمیرد یا کشته شود. مردن انگار، مثل وقتی است که پایت را در خانه تازهای میگذاری. معلوم نیست قرار است در آن خانه خوشبخت شوی یا همه چیز ازهم بپاشد.
اما من مسجد مراسم ختمم را تا همین چند سال پیش انتخاب کرده بودم؛ مسجدی کنار میدان صاحب الزمان (عج) که هر روز دور این میدان پیچ میخورم تا به روزنامه برسم. انگار هر روز با هربار دور زدن اطراف میدان، میمردم و بعد جلوی مسجد، عدهای ایستاده بودند و من داشتم سوگواران خودم را میدیدم. رد شدن از جلوی این مسجد، تمرین «موتوا قبل ان تموتوا» بود.
اگرچه دورواطراف میدان را بیشتر، مغازههای کابل فروشی و لامپ فروشی پر کرده اند، چند نشانه دیگر، این میدان را برایم عزیز کرده است؛ درخت کج و قدیمی اول خیابان سنایی که انگار از روزهایی که هنوز این خیابان وجود نداشته است، آنجا بوده و گذر روزها کجش کرده است، اما هنوز سبز است. بعد، آن صندوق زردرنگ پست جلوی آن درخت کج که انگار راز تمام نامهها را با درخت درمیان میگذارد و آخر هم عطر هوس برانگیز جگر که سال هاست از مغازه جگرکی قدیمی آن حوالی بیرون میزند و به خیابان، صفای دیگری داده است.
همیشه فکر میکنم چند نفر از مردههایی که مراسمشان در آن مسجد برگزار میشود، شیرینی توتهای درخت کج را چشیده اند یا از صندوق پست استفاده کرده و نامهای برای محبوبی فرستاده اند یا کدامشان سرخوشانه، پشت میزهای آن جگرکی نشسته است و با دل خوش چند سیخ جگر سفارش داده است و بعد انگار که هیچ وقت قرار نیست بمیرد، قلپ قلپ نوشابه سر کشیده است؟
من نه شیرینی توتهای درخت را چشیده ام نه نامهای درون آن صندوق انداخته ام، اما چندباری جگر خورده ام و بارها دور آن میدان چرخیده و دوست داشته ام که در آن مسجد برایم حلوا و میکادو پخش کنند، اما یک روز با تصمیم خلاقانه هیئت امنای مسجد یا عدهای دیگر همان یک ذره ثبات هم از بین رفت! عدهای پیدا شده و مسجد را برده بودند زیر تیشه نوسازی. در چوبی مسجد کنده شده بود و به جای آن، یک در برقی جلوی مسجد سبز شده بود. همه آن وردها و دعاهای قدیمی را نمای تازه مسجد تارانده بود.
دیگر آنجا برای ختم جان نمیداد و حالا دیگر نمیدانم وقتی بمیرم، قرار است کجا ختم برگزار شود. انگار در فردای نیامده آلزایمر گرفته ام و جنازه ام روی زمین مانده است؛ مثل پیرمردهایی شده ام که بچه هایش، خانه قدیمی را کوبیده و جایش چند طبقه هوا کرده اند و من که طاقت آپارتمان نداشته ام، آلزایمر گرفته ام و دیگر برای مردنم هیچ برنامهای ندارم.