بهرام افشاری و سروش طاهری در تور آمریکای شمالی با «چه کسی جوجه‌تیغی را کشت؟» فیلم‌های سینمایی امروز تلویزیون (۴ اردیبهشت ۱۴۰۴) + زمان پخش مدیر پخش شبکه یک صداوسیما عزل شد| اعلام جرم علیه ۸ نفر چهره ماندگار | درباره جلال‌الدین معیریان، بنیان‌گذار چهره‌پردازی کلاسیک ایران سایه مات خندوانه | نگاهی به برنامه ۱۰۰۱ و انتظارات برآورده نشده آن گفت‌وگو با استادان دانشگاه‌های مشهد به‌مناسبت روز ملی معماری پرورده آفتاب ایران | مختصری در احوال و آثار شیخ بهایی روایتی سینمایی از یک قهرمان | گفتگو با عوامل فیلم سینمایی صیاد انتشار فراخوان جشنواره بین‌المللی تئاتر کودک و نوجوان تفلیس آغاز اکران انیمیشن رویاشهر در سینما آیا نویسندگان پرفروش آینده دنیا باید ستاره فضای مجازی باشند؟ جایزه یک عمر دستاورد موسسه فیلم آمریکا برای فرانسیس فورد کوپولا فیلم کوتاه داستانی «جای خالی» در جشنواره ایتالیایی برنامه‌های رادیو به مناسبت سالروز شهادت امام‌جعفرصادق(ع) + زمان پخش اکران سیار انیمیشن «رؤیاشهر» در شهر‌های فاقد سینما درگذشت پاپ تماشاگران «مجمع کاردینال‌ها» را چند برابر کرد صفحه نخست روزنامه‌های کشور - چهارشنبه ۳ اردیبهشت ۱۴۰۴ حضور دیوید کراننبرگ در فیلم «آماده یا نه ۲»
سرخط خبرها

کتابی در من جا مانده است

  • کد خبر: ۱۳۴۶۴۷
  • ۲۳ آبان ۱۴۰۱ - ۲۲:۳۱
کتابی در من جا مانده است
پدر‌ها و مادرهایمان جایزه را می‌آوردند مدرسه و ناظم سر صف به دانش‌آموزان می‌داد.

هنوز بیت‌های کتاب «خروس نگو، یک ساعت» را حفظ هستم، خروسی که توی ده شلمرود، هر صبح، آواز می‌خواند. حیوان‌ها طردش کردند، چون با آوازخواندن سرصبحش نمی‌گذاشت بقیه تنبلی کنند. آخر داستان، ختم به خیر شد. حیوان‌ها منت آقاخروسه را کشیدند تا برگردد.

این کتاب و دیگر قصه‌های کودکانه، جایزه‌ای بود که آخر هر ثلث می‌گرفتم. پدر‌ها و مادرهایمان جایزه را می‌آوردند مدرسه و ناظم سر صف به دانش‌آموزان می‌داد. شاید معنای نظم داشتن توی زندگی از همین داستان آقا خروسه در ذهنم شکل گرفت، پاکیزه‌بودن از داستان «حسنی نگو بلا بگو»، خوشی‌کردن در کنار رنج‌ها از «قصه‌های من و بابام»، دوری از رفیق بی‌معرفت از «دوستی خاله‌خرسه»، ماجراجویی از «داستان‌های گالیور» و ....

چند سال بعدش که خواندن برایم جدی‌تر شد، «داستان راستان» را دست گرفتم. خیلی خواندمش، بار‌ها و بارها. احتمالا، چون در داستان‌ها جایی برای کشف معانی وجود داشت. بعدتر کتاب جای پای خودش را در زندگی‌ام محکم‌تر کرد. ولع عجیبی برای خواندن حس می‌کردم.

برای این کار وقت نیاز داشتم. مادرم همراهی می‌کرد. اجازه نمی‌داد ما در خانه کاری انجام بدهیم. می‌گفت بروید سر درس و مشقتان. واجب‌تر است. من هم سوءاستفاده می‌کردم. گاهی درس نمی‌خواندم. کتاب‌های غیردرسی را ورق می‌زدم. مادرم فکر می‌کرد کتاب‌ها به ما چیز‌هایی یاد می‌دهند که خودش نمی‌تواند.

کم‌کم کتاب‌هایی که می‌خریدم بیشتر و بیشتر می‌شد. از پول توجیبی‌ای که شب‌به‌شب می‌گرفتم کتاب می‌خریدم. مادرم یک بار هم نگفت چرا پول به این‌ها می‌دهی. توی خانه فضا باز کرد برای آنکه ما کتاب‌هایمان را بچینیم. کتاب‌خواندن ما را دوست داشت. می‌گفت به ما درس زندگی می‌دهند. کتاب‌ها به همه جای زندگی‌ام رسوخ کردند، توی اتوبوس، توی صف بانک، در چمدان سفر، قبل از خواب، در نشست و برخاست با رفقایم. کتاب‌ها زندگی‌ام را ساختند.

زندگی‌ام چندبعدی شد. من فقط آن آدمی نبودم که در فلا‌ن‌شهر و فلان خیابان به دنیا آمده بودم و در جا‌های مشخصی پا گذاشته بودم. تجربه همه آدم‌هایی که توی کتاب‌ها از آن‌ها خوانده بودم و با من حرف زده بودند در من زندگی می‌کردند. من بی‌شمار آدم در درونم داشتم. در ده‌ها کشور و شهر زندگی کرده بودم و با آدم‌های زیادی نشست و برخاست کرده بودم.

اما از جایی حس کردم همه خواندن‌ها، همه کتاب‌ها، سر بزنگاه کنار می‌روند. فقط یک کتاب است که صفحاتش در درونم باز مانده است. نمی‌توانم آن را ببندم. برایم پایان ندارد. یادم نمی‌آید که از کی شروع به خواندنش کرده‌ام. چندبار آن را ورق زده‌ام؟ همیشه بوده، بی‌آنکه بدانم. در درونم کهنه شده و جا افتاده است.

خیلی وقت‌ها در درونم به من فرمان می‌دهد. با اینکه به یاد ندارم شبی پاییزی یا زمستانی پشت پنجره نشسته باشم و آن را باز کرده باشم، انگار هرروز خط‌به‌خط آن را خوانده‌ام.

آن کتابِ که در درونم باز مانده مادرم است. حالا بعد از چهار دهه زندگی، وقتی در خودم دقیق می‌شوم، می‌بینم رفتار مادرم بیش از همه کتاب‌ها در من رسوب کرده است. حالا صدای او را بلندتر از همه کتاب‌ها در خودم می‌شنوم. مادرم بلندترین کتابی است که تاکنون خوانده‌ام.

چه ساده بودم وقتی فکر می‌کردم سرش را کلاه گذاشته‌ام و وقتی او به کار خانه مشغول است من سرم به کتاب بند است. او درست در همان لحظات داشت در وجود من تندتند می‌نوشت.

کتاب مادرم من را بار‌ها از درد رها کرده. گاهی از درون سیاهچال بیرونم کشیده، به من یادداده چطور خوب گریه کنم، چطور خود سرکشم را مهار کنم، چطور وقتی توی دلم رخت می‌شویند آرام به‌نظر برسم. قدرت او بیش از همه کتاب‌هایی است که بار‌ها خوانده‌ام. مادرم خودش را زیادی دست کم گرفته بود.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->