رها شدن... گم شدن... در ازدحام آدمهایی که همه غریبه هستند، سراسیمه به این سو و آن سو دویدن، حس وحشت و استیصال و سرانجام گریستن... نمیدانم تابه حال بچهای را که در حرم گم شده است، دیده اید؟ یا شاید خودتان در سالیان کودکی، تجربه اش کرده باشید؛ سرانجامی که اغلب اوقات با کمک خادمان حرم برای پیدا کردن والدین، ختم به خیر شده و وحشت کودک در آغوش والدینش به آرامش تبدیل شده است که شاید تا سالها از یاد نرود. من این اتفاق را بارها در طول این سالها در حرم دیده ام.
اما گم شدن، اتفاقی منحصر به کودکی نیست؛ چه کسی میتواند بگوید در این روزگار عجیب وغریب، حس گم شدن را در بزنگاه حساسی تجربه نکرده است؟ زمانی که تصور میکنی دستت از همه سو رها شده است و در ازدحام آدمها جز چشمهای غریبه، هیچ آشنایی نیست.
نقطهای که دیگر تشخیص راهها برایت ممکن نیست و استیصال پیدا کردن راه، سراسیمه و کلافه ات میکند و به قول حافظ: «از هر طرف که رفتم، جز وحشتم نیفزود.» اما من هر زمان این حس را تجربه میکنم، خیال میکنم همان کودک گمشده ام.
خیال میکنم در این شهر جز یک خانه آشنا هیچ راهی را بلد نیستم. دیگر سراسیمه به این سو و آن سو نمیدوم و به در این خانه و آن خانه نمیزنم. در این شهر، صاحبِ خانهای را میشناسم که پناه همه آدمهایی است که روزی، جایی و در نقطهای از زندگی در تعلیق رها شدن، گم شده اند.
فرقی نمیکند دیگر به کدام صحن حرم بروی و کدام کنج حرم را انتخاب کنی. آن آغوش امن کودکی ها، نقطه پایان همه گم شدگیها در حریم این حرم امن است.