سعیده آل ابراهیم- «جَنان» روی نیمکت کنار حیاط نشسته و پاهایش بین زمین و هوا معلق مانده است. با دستهای چروکش، پوستِ ترک خورده تخم مرغ را با وسواس جدا میکند و داخل کاسه روحی کنار دستش میاندازد. همان طور زیرچشمی بقیه را زیرنظر دارد، انگار به کسی شک داشته باشد. روسری زردرنگش را زیر چانه گره زده است. از حرکت لب هایش میتوان فهمید که زیر لب با خودش غر و لند میکند. او یک دفعه مانند فنری که از جا در برود، شروع به حرف زدن میکند و رو به یک نفر، از توهماتی که در آن غرق است، میگوید: «اینها جلادهای زندان هستند. جاسوسهای اسرائیل و آمریکا. من میخواهم عمل کنم. واسه خاطر دو تا تخم مرغ از بهداری نامه گرفتم. این تخم مرغ کوسه است که میخواهم بخورم. تخم مرغ سیمرغ هم میخواهم.» لهجه غلیظ عربی اش هنگام ادای برخی حروف کاملا آشکار است. خانواده اش اهل عراق هستند و حالا هم در ایران حضور ندارند. او بیمارِ اسکیزوفرن است. به تازگی علائم بیماری اش عود کرده است و به دلیل زمزمههای مدام با خودش، مزاحم بقیه میشود.
جنان، ۱۷ سال است که در مرکز توان بخشی شبانه روزی بیماران طوس (خیریه رضویه) نگه داری میشود. درواقع او یکی از ۱۷۰ زنی است که دچار بیماری اعصاب و روان مزمن هستند و سال هاست در این مرکز که یازده کیلومتر بعد از سه راه فردوسی مشهد واقع شده است حضور دارند. این زنان ممکن است بی سرپرست، بدسرپرست یا مجهول الهویه باشند. بعضی از آنها نیز توسط خانواده شان که از نگهداری آنها خسته شده اند، در برخی اماکن یا در حرم رها میشوند. آنها سال هاست که حکمِ خواهر، همسایه و هم زبان یکدیگر را دارند. آنها برای آرامش و مهار افسار افکار و تخیلات آزار دهنده شان، مجبورند تا آخر عمر، مشتری داروهایی خاص باشند. وقتی دارو مصرف کنند، آزاری به خود یا دیگری نمیرسانند و شاید بتوان گفت خیلی مهربانتر از آدمهای معمولی هستند.
نیمی از عمر در مرکز شبانه روزی
پیراهن بلند سفید با طرح مشکی به تن دارد و چارقد رنگی به سر کرده است. راه رفتن برایش مشکل است و واکر همراه همیشگی اش شده است. اسمش «انعام» است. در مرکز به خوش زبانی و شعرهایی که از حفظ شده، معروف است. هر از گاهی دستههای واکر را رها میکند و با مخاطب خیالی خودش صحبت میکند و او را به صرف ناهار دعوت میکند. توهم انعام هم ناشی از اختلال اسکیزوفرنی است. کمی جلوتر کنار آب نما مینشیند و خودش را مهمان آفتاب کم جانِ زمستان میکند. پوست گندمی دارد و موهای رنگ کرده اش از گوشه روسری بیرون زده است. با دست هایش بشکن میزند و ترانهای را زمزمه میکند: «بزنم به تخته، رنگ و روت وا شده.»
۴۵ سال بیشتر ندارد. میتواند ساعتها برایت صحبت کند، طوری که از حرف هایش خسته نشوی. این را بعد از هم کلامی با او فهمیدم. از دیدن آدمهای غریبهای مثل ما خوشحال میشود و میگوید: خوش آمدید. من اسمم انعام است، خواهر حسن آقای شاطر. ۲۵ سال است که اینجا زندگی میکنم. دیگر پیر شده ام. تا قبل از اینکه اینجا بیایم، پیش مادرم زندگی میکردم، اما فوت کرد.
از او میپرسم: ازدواج نکرده ای؟ با ذوق خاصی که در لبخندش مشهود است، میگوید: چرا ازدواج کرده ام. سه تا دختر هم دارم. هنگامه، نادیا و نارمک. اما من مادر جهانم، به فکر همه هستم.
-شنیدم فیلم زیاد نگاه میکنی؟
-نه. تلویزیون اشعه دارد، چشم هایم ضعیف میشود. چشم هایم را میبندم و مثل رادیو فقط به آن گوش میکنم. خوب فکری نیست مامان جان؟ تلویزیون که روشن است، بچهها بگو بخند میکنند و تخمه میشکنند. راستی، مامان جان، عید برای ما تخمه و آجیل بیاور. به پولدارها بگو هر خوراکی که خدا خلق کرده، برای ما بیاورند.
نباتِ حرم و آبِ حوض طلا به نیت شفاهر از گاهی بین صبحتهای انعام، زنانِ دیگر از دور و نزدیک به سراغم میآیند، سلام میکنند و تا زمانی که جوابی نشنوند، سلامشان را تکرار میکنند. گاهی هم طلب آدامس و شکلات میکنند. همه آنها یک لیوان شخصی پلاستیکی در دست دارند یا آن را با بندی، به گردن آویز کرده اند. حتی یک لیوان شیشهای هم در خوابگاهها پیدا نمیشود، زیرا احتمال دارد بیماران با آن به خودشان آسیب وارد کنند. بعضی از آنها بی هیچ کلامی فقط به یک جا زل میزنند، اما برخی دیگر فقط لبخند، چاشنی صورتشان است.
انعام با دکلمهای که میخواند، دوباره توجهم را جلب میکند. دست هایش را رو به آسمان باز میکند و بلند میخواند: «اینجا تمام دیدهها در انتظار است، اینجا تسلی دادن دل افتخار است، اینجا اگر ساحل شوی بی انتهایی، اینجا اگر لنگر فکندی ناخدایی.» بعد هم لیوان سبزرنگش را مانند میکروفون جلو دهان میگیرد و با پلکهای بسته، جوری که انگار قرار است سخنرانی کند، میگوید: «سلامتی همه مرغ ها، خروسها و جوجهها صلوات.»
انعام به قول خودش به دستگاه دروغ سنج هم مجهز است و همان طور که از زمین و زمان برایم صحبت میکند، میگوید: این بار که آمدی برایمان نبات تبرک حرم و آب حوض طلا بیاور تا چای درست کنیم، همه مان بخوریم و شفا بگیریم.
از وجود مار در شکم تا آزمایش ناشتابه گفته محبوبه علیزاده، مدیر و مسئول فنی مرکز، زنانی که مانند انعام اسکیزوفرن هستند، توهمات عجیبی دارند. به گفته او، در این مرکز مددجویی دارند که ادعا میکند در شکمش مار وجود دارد، دیگری فکر میکند باردار است و از مددجوی دیگری نگهداری میکنند که غذا و دارو نمیخورد، به این دلیل که فکر میکند آزمایش خون دارد و باید ناشتا باشد. تمام این توهمات باید با مصرف دارو مهار شود.
علیزاده میگوید: ما به خاطر کمبود دارو نگران هستیم. یک بار چند سال پیش متوجه شدیم تعداد زیادی از مددجویان گریه میکنند. مدتی بود یکی از داروها را نداشتیم و تبعات نداشتن آن دارو، همین گریهها بود. این شد که با سختی، آن دارو را تهیه کردیم.
خوابگاهِ سوت و کورمعمولا این وقتِ روز، خوابگاهها خلوت و سوت و کور است؛ زنان یا در حیاط مشغول پیاده روی و گپ و گفت هستند یا در کارگاههایی که برای آنها در نظر گرفته شده است، فعالیت هنری انجام میدهند. تعداد تختها در هر خوابگاه به تعداد بیماران است و جدای از آن در هر خوابگاه تلویزیون و کمدهای شخصی برای زنان در نظر گرفته شده است. بعضی از آنها هم کلید کمد شان را آویز گردن کرده اند. معصومه یکی از زنان سن و سال دار مرکز است که در خوابگاه روی تختش نشسته است و بی اعتنا به حضور آدمهای غریبه در خوابگاه، تلویزیون تماشا میکند.
۲۰ سال هذیانینازیلا در محوطه جلو خوابگاه قدم میزند. نگاهش که در نگاه کسی گره بخورد، بی اختیار لبخند میزند. پوستِ سفیدی دارد و کک و مک مهمانِ گونه هایش شده است. شال زردرنگی به سر کرده که با مانتوی آبی رنگش، ترکیب زیبایی به چهره اش بخشیده است. موهای رنگ کرده اش را از وسط فرق سرش باز کرده است. انتهای موهای بافته شده اش هم از پشت شالش بیرون زده است. بیشتر دندان هایش رفیقِ نیمه راه بوده اند. به قول خودش، سال ۴۴ به دنیا آمده است و هیچ کس را ندارد. نازیلا ادامه میدهد: الان ۲۰ سالی میشود که اینجا زندگی میکنم، اما قبل از فوت مادرم، با او زندگی میکردم و کارهای بیمارستانی انجام میدادم.
نازیلا دچار اختلال هذیانی است، البته به گفته مراقب خوابگاه، در حال حاضر نازیلا بهبود نسبی پیدا کرده است و دارو مصرف نمیکند.
علیزاده درباره سن مددجویان مرکز و مدت نگهداری از آنها میگوید: میانگین سنی بیماران از ۱۸ تا ۶۰ سال است، اما بیشتر مددجویان مرکز ما از چهل تا شصت ساله هستند. روند سن مددجویان ما رو به میان سالی و پیری است. روند ترخیص هم کُند است؛ زیرا بیماران نیاز به نگهداری بیشتری دارند. معمولا مدت نگهداری در بیمارستان ابن سینا یک ماه است و بعد از آن بیماران به مراکز مختلف ارجاع داده میشوند. بعضی اوقات بیمارانی داریم که علائم بیماری شان عود میکند و به ناچار آنها را برای کوتاه مدتی به بیمارستان ابن سینا منتقل میکنیم تا علائم کاهش یابد و دوباره به مرکز برگردند.
کار درمانگریشاید باور بعضی از ما این باشد که افراد دچار اختلالات روان، گیرایی ضعیفی دارند، اما کارگاههای کاردرمانی این مرکز خلافِ آن را برایم ثابت کرد. در کارگاه، کارهای مختلف هنری مانند عروسک سازی، قالی بافی، گلیم، زیورآلات، معرق و ... را به مددجویان آموزش میدهند. تقریبا همه صندلیهای کارگاه پر است؛ تعدادی از آن ها، مهرههای آبی، سفید و نقرهای را یکی یکی داخل کش دستبند قرار میدهند، آن طرفتر بعضی از زنان شال گردن و لباس میبافند، تعداد دیگری هم نقاشی میکشند یا قالی و تابلوفرش میبافند. البته مددجویانی که بیماری شان شدید و به اصطلاح درخودمانده هستند، کار مونتاژ را انجام میدهند.
بعضی از مددجویان در کارگاه برای سلام و احوال پرسی پیش قدم میشوند. تنها تعداد کمی از آنها واکنشی ندارند و فقط با تعجب نگاه میکنند. اما مددجویان دیگر از روی صندلی بلند میشوند، بعضی هایشان جلو میآیند و با ناخنهایی که نامرتب لاک زده شده است، دست میدهند. کسی چه میداند شاید گرمای دستی را میخواهند تا دلتنگی هایشان را کم کنند.
حضور ۹۰ حامی عاطفیطبق گفته علیزاده، «خانواده بیشتر مددجویان دیگر نمیخواهند از آنها نگهداری کنند و این مددجویان بدسرپرست هستند. بعضی از مددجویان به خاطر بیماری، خانه را ترک میکنند و به همین دلیل خانواده دیگر بیمار را نمیپذیرد. ما سعی میکنیم خانواده را مجاب کنیم که البته کار سختی است.»
لابه لای دقایق حضورمان به ردی از دلتنگی این مددجویان میرسیم که برای ملاقات آدمهای غریبه و آشنا روی دیوار سوله ورزشی جا مانده است: «تو را من چشم در راهم.» البته طبق آمار مرکز، ۹۰ نفر حامی عاطفی مددجویان این مرکز هستند که به آنها سر میزنند و گاهی در کار مونتاژ نیز به آنها کمک میکنند.
ترک منزل در پی مشکلات خلقیحانیه، دختر جوانی است که در کارگاه دستبند درست میکند. آرایش غلیظی کرده است. بلافاصله بعد از اینکه مدیرشان را میبیند، جلو میآید و با لبخندی میگوید قصد دارد چهار یا پنج روز به تهران برود؛ این در حالی است که تنها در صورتی که مرکز شرایط خانواده و وضعیت بیمار را مساعد بداند، به مددجویان اجازه مرخصی میدهد. حانیه، دچار اختلال دوقطبی است و به دلیل تشدید این علائم، خانواده اش نمیتوانستند از او نگهداری کنند. علیزاده میگوید: بیشتر مددجویانی که مشکلات خلقی دارند، منزل را ترک میکنند و به همین دلیل خانوادهها از پس آنها برنمی آیند. متأسفانه درصورت ترک منزل، احتمال آسیب دیدن آنها وجود دارد. حانیه نیز دچار همین مشکل است و درصورتی که شرایط خانواده بهتر شود، میتواند برگردد.
فاطمه، یکی از سن وسال دارهای جمع است. همان طورکه مهرههای براق را در دستانش میچرخاند و وارد کش دستبند میکند، از جا بلند میشود، خنده اش تک دندانهای داخل دهانش را لو میدهد. رو به من میگوید: سلام خانم جان. خوبی؟ الهی فدات شوم. کی برای ورزش میآیی؟ پسرت چطور است؟ حتما برای ورزش بیا.
بهتر است چیزی نگویممهری، پوست گندمی با ابروهای پرپشتی دارد. نقاشیهایی را که در برگههای بزرگ کشیده، زیر بغل زده است و به سمت ما میآید. مضمون نقاشی هایش عاشقانه است و گاهی گوشه صفحه نوشته است: «خدایا کمکم کن.» به قول خودش، همه آنها را ذهنی میکشد. هربار که از نقاشی هایش تعریف میکنیم، چشم هایش از ذوق برق میزند. علت رد بخیه روی دست راستش را از او میپرسم. مهری، نگاهش را میدزدد و انگار که بخواهد از پاسخ طفره برود، میگوید: «مال خیلی وقت پیش است. بهتر است چیزی از آن جریان نگویم.» بعد از آن و در صحبت با مراقب متوجه میشوم که مهری دچار اختلال دو قطبی است. خانواده آسیب دیدهای دارد و پدر درگیر اعتیاد است. یک بار برای مرخصی پیش خانواده اش رفته، اما حتی یک ماه هم دوام نیاورده و خانه را ترک کرده است. زمانی که افسردگی شدید پیدا میکند، بلایی سر خودش میآورد و این رد بخیه، اثر همان خودزنی سالهای پیش است.
دعواهای ریزِ زنانههر چند این مددجویان با مصرف دارو تحت کنترل هستند و آسیبی به خود و دیگران نمیرسانند، به دلیل اینکه احتمال آسیب وجود دارد، در خوابگا هها چاقو و لیوان شیشهای پیدا نمیشود. با وجوداین گاهی بین آنها دعواهای ریز زنانه اتفاق میافتد. علیزاده میگوید: معمولا مددجویانی که اسکیزوفرن هستند، کاری به کار هم ندارند. به دلیل اینکه در افکار خودشان غرق و از واقعیت دور هستند، اصلا نمیدانند ساعت چند است و توهم و هذیان دارند، اما مددجویانی که اختلال دو قطبی دارند ممکن است به خاطر تغییر کانال تلویزیون با هم بحث کنند. بخش سالمندان نیز مددجویان ویژه ما هستند؛ آنها آلزایمر دارند و حتی گاهی مسیرشان را گم میکنند؛ به همین دلیل ۲ مراقب به صورت شبانه روزی با آنها زندگی میکنند.
خانه مستقلی برای بازگشت به جامعهآذر ماه سال گذشته، ایجاد اولین «خانه مستقلی» در خراسان رضوی پیشنهاد شد؛ خانهای که اولین شعبه اش در این مرکز و به سبک خانههای شخصی، شبیه سازی شده است. بیمارانی که بهبود نسبی پیدا کردند و امید بیشتری برای بازگشت آنها به جامعه وجود دارد، از بخش اعصاب به این خانه منتقل میشوند. ظرفیت این خانه ۱۰ نفر است. مددجویانی که به این خانه منتقل میشوند، صفر تا صد مهارتهای زندگی را میآموزند. خودشان آشپزی و خانه را مرتب میکنند و لباس هایشان را میشویند. علاوه بر این، افراد این خانه میتوانند از لیوان شیشهای و وسایل دیگر که در خوابگاه قدغن است، استفاده کنند. علاوه بر این، مددجویانی که در خانه مستقلی زندگی میکنند، برای کار به کارخانههای بیرون از مرکز میروند تا از نظر اجتماعی نیز توانمند شوند.
در خانواده شوهرم خیلی رنج کشیدمنجمه ۶ سال است که در این مرکز شب و روز میگذراند و حالا یک سالی میشود که در خانه مستقلی زندگی میکند. او به جای کار در کارخانه، کارِ باغبانی مرکز را انجام میدهد. خط و خطوط روی صورت و جاافتادگی اش نشان از میان سالی اش دارد. برای ناهار کتلت درست کرده و چای هم آماده کرده است. از گذشته که میپرسم، نجمه لبخندی میزند و نگاهش را روی زمین میاندازد، انگار که نمی خواهد گذشته را برای خودش یادآوری کند. اما در عرض چند دقیقه نظرش عوض میشود و میگوید: سیزده ساله بودم که با یکی از بستگان نامادری ام ازدواج کردم. شوهرم را دوست نداشتم. معتاد بود و اذیتم میکرد. خرجِ من را نمیداد و خودم مجبور بودم کار کنم. پدرشوهرم هم معتاد بود. در آن خانواده خیلی رنج کشیدم. بچه دار شدیم و مدتی بعد شوهرم فوت کرد. پدرشوهرم قیم دخترم شد و او را از من گرفتند. با هزار بدبختی بچه ام را از آنها گرفتم و بزرگش کردم.
نجمه با صدایی لرزان و اشکهایی که بی اختیار روی گونه هایش میچکد، ادامه میدهد: بعد از اینکه عروس شد، من را به بیمارستان ابن سینا برد. مگر من مادر بدی برایش بودم؟ خانه ام را فروخت. حالا همین مددکار و روان شناسهای مرکز، دختران من هستند.
طبق گفته علیزاده، نجمه دچار اختلال روانی خفیف است، اما موضوعاتی که درباره دخترش گفته، چندان دور از واقعیت نیست.
محبت خالصمددجویانی که در این مرکز حضور دارند با اینکه دچار اختلال روانی هستند، عواطفشان شاید خیلی لطیفتر از آدمهای معمولی باشد. این را از محبتی که حتی از غریبهها دریغ نمیکنند، میتوان فهمید. علیزاده، خاطرهای از یکی از مددجویان میگوید که مهر تأییدی بر این مهربانی است. او میگوید: ما همیشه برای احتیاط، کمدهای مددجویان را بررسی میکنیم؛ به این دلیل که خدای ناکرده وسیله خطرناکی در آن نگهداری نکنند. یادم است یک بار در بازدید از کمدها، پاکت باز نشده بستنی را دیدم که چند روز قبل به بچهها داده بودیم. بستنی کامل آب شده بود، اما مددجوی ما بستنی را برای فرزندش که در آسایشگاه فیاض بخش بستری بود، نگه داشته بود. نمونهای دیگر از مهربانی مددجویان را هم میگویم. هر سال در ایام نزدیک به شهادت امام رضا (ع) و ورود زائران پیاده به مشهد، جلو این مرکز خیمهای داریم که مددجویان نیز به زائران خدمات میدهند. یک بار یکی از بچهها کفش هایش را به زائری داده بود که پاهایش تاول زده و کفش هایش تکه پاره شده بود.
صف ناهار و معضل چهره نگارینزدیک ظهر است. حیاط خلوتتر شده است و بیشتر مددجویان یک جا در صف ناهار تجمع کرده اند. همه پشت سر هم در صف پشت میلهها ایستاده اند. انعام برای مددجویان شعر میخواند تا در صف حوصله شان سر نرود. صدایش در فضا میپیچد: «وقتی نگام کرد، آشفته بودم/ حرفِ دلم رو کاش گفته بودم». در همین حین بعضی از مددجویان بی نوبتی میکنند تا زودتر وارد سالن شوند. سالن غذاخوری ظرفیت حضور تمام مددجویان را ندارد و مددجویان باید در چند نوبت ناهار را صرف کنند. یک نفر جلو در سالن ایستاده است و ورود و خروج بیماران را کنترل میکند. کمی جلوتر یک نفر از کارکنان، اسامی مددجویان را مینویسد و دیگری به بیماران کمک میکند تا چهره نگاری شان انجام شود، چهره نگاریای که گاهی دردسرساز میشود. علیزاده میگوید: چهره نگاری هر روز در صف غذا انجام میشود و طبق اعلام بهزیستی تا تصویر را نفرستیم، یارانهای پرداخت نمیشود. این کار برای این مرکز مشکل است؛ زیرا بعضی از مددجویان توهم دارند و میگویند برای چه میخواهیم از آنها عکس بگیریم؛ حتی گاهی دعوا میشود، اما چارهای نداریم.
چشم انتظار کمک خیرانتأمین هزینه خورد و خوراک، پوشاک و از همه مهمتر تهیه دارو از دل نگرانیها و دغدغههای همیشگی مسئولان مرکز است؛ اینکه اگر نتوانند داروی ضدجنون را برای بیماران تهیه کنند، معلوم نیست آن روز چه اتفاقی میافتد. حسین حسنی، مدیرعامل این مرکز، میگوید: این مرکز از سال ۸۰ به مؤسسه خیریه رضویه تبدیل شد تا از بیماران اعصاب و روان مزمنی که بهزیستی معرفی میکند، نگهداری کند. هیئت امنای این مرکز را ۷ نفر تشکیل میدهند که در موضوعات مالی مرکز و تأمین مددجویان کمک میکنند. افرادی نیز به صورت جسته و گریخته به مرکز کمک میکنند، اما باز هم مرکز نیاز به کمک مالی دارد.
وی ادامه میدهد: در این مرکز علاوه بر نگهداری از بیماران، طرح ویزیت در خانه را نیز داریم و حدود ۱۰۰ خانواده در مشهد را که بیمارِ روانی دارند، با تیم تخصصی خود تحت پوشش قرار میدهیم. این تیم وارد خانه بیماران میشوند و صفر تا صد کارهای بیمار را به رایگان انجام میدهند. در بعضی از این خانواده ها، یک، ۲ و حتی تا ۵ بیمار اعصاب و روان حضور دارد.
حسنی با اشاره به اینکه ۲۵۰ خانواده دارای بیمارِ روان هر ماهه از این مرکز اقلام غذایی دریافت میکنند، بیان میکند: ۱۷۰ بیمار در این مرکز حضور دارند که صفر تا صد هزینه آنها با این مرکز است. بهزیستی به ازای هر نفر در ماه، کمتر از یک میلیون تومان سرانه به مرکز میدهد. همین سرانه نیز همیشه به موقع پرداخت نمیشود. هزینه یک بیمار، ۲ میلیون و ۵۰۰ هزار تومان در ماه است. در حال حاضر، ۶ ماه است برای داروی مددجویان به ۲ داروخانه بدهکار هستیم.
وی اضافه میکند: یکی از مشکلات ما تأمین دارو و هزینه زیاد پرسنلی است. نگهداری بیماران برای ما خیلی هزینه بردار است. تأسیسات مرکز فرسوده است. اما صدایمان به جایی نمیرسد. اگر مرکز ما داخل شهر قرار داشت، شاید شرایط ما بهتر بود. حالا خیلی شناخته شده نیستیم، در صورتی که مردم علاقهمند به کمک هستند.
بیمارانِ روان، بیماران مظلوم جامعهبتول اسکندریان، ۴ سالی میشود که مددکار این مرکز است. او میگوید: اوایل که در این مرکز شروع به کار کردم، احساساتم خیلی درگیر بود، حتی زمانی که در منزل بودم. مددجویی داشتم که همسن دخترم بود و این برایم آزاردهنده بود. اما حالا یاد گرفته ایم چطور بر احساسات خودمان غلبه کنیم و مسائل کاری را در زندگی شخصی دخالت ندهیم.
وی ادامه میدهد: با اینکه مددکاران مدام با مددجو در ارتباط هستند، سختی کار دریافت نمیکنند و این موضوع تنها شامل حال مراقبان میشود که به صورت ۲۴ ساعته کنار مددجو هستند.
اسکندریان بیان میکند: بیماران روان در جامعه مظلوم هستند، یعنی توجهی که ممکن است به یک بیمار جسمی یا ذهنی شود، به یک بیمار اعصاب و روان نمیشود. این موضوع شاید به دلیل آگاهی کم باشد یا اینکه مردم فکر میکنند بیماران اعصاب و روان خطرناک هستند و نمیتوان با آنها ارتباط برقرار کرد؛ درصورتی که این افراد با نظارت میتوانند کنار ما در جامعه زندگی کنند.