بیشترین هیجان دوران نوجوانی ام، با فوتبال رقم خورد؛ چه آن زمان که به صورت آماتور در پست حمله، شماره ۸ میپوشیدم و در تیم «شهیدچمران» گل میزدم و چه آن زمان که یکی از خوشیهای زندگی ام دیدن فوتبال بود؛ به ویژه بازیهای تیم ملی کشورم ایران. سال هاست که از فوتبال فاصله گرفته ام و دیدن فوتبال هم فرصت میخواهد، اما امروز این فوتبال بعد از سال ها، چهاربار اشکم را درآورد!
«سلطان اشک ها» یقینا پیرمردی بود که در ورزشگاه، هنگام زمزمه سرود عشق کشورمان، با اشکهای نازش، اشک میلیونها ایرانی را درآورد؛ یکی از آنها هم من بودم. عهد کردم در اولین زیارت حضرت امام رضا (ع)، نایب الزیاره اش باشم و به صورت خاص به یادش باشم.
گریه بار دوم، زمانی اتفاق افتاد که برای اقامه نماز مغرب به مسجد میرفتم؛ وقتی در خیابانها شادی مردم نجیب ایران را دیدم، طاقت نیاوردم؛ این مردم بسیار دوست داشتنی اند و بزرگ؛ حقشان بسیار بیشتر از این چیزهاست. اکنون آنان بعد از دو ماه «جنگ جهانی اعصاب»، داشتند میخندیدند و در پوست خود نمیگنجیدند؛ آن هم در کنار هم.
گریه سوم، اما زمانی بود که نیروهای امنیتی و انتظامی بسان نگینی در حلقه مردم و دست دردست آنان، خواندند و دست افشاندند و پای کوبیدند. تمامشان با زبان حال و با جان و دل میگفتند: «ما نوکر مردم عزیزمان هستیم؛ هرچند بوقهای آمریکایی و انگلیسی و سعودی دوماه تلاش کردند تا ما را دشمن مردم نشان بدهند.»
اما اشک چهارم برای من از همه اشکهای قبلی، مقدستر بود. وقتی فهمیدم پیرمرد روحانی بسیجی که مدتها در جبهه برای حفظ مرزهای اعتقادی و جغرافیایی از همه چیزش گذشته و امروز بعد از هر گل مثل پیروزی در عملیات ها، جوانانه فریاد «ا... اکبر» سر میداده است، چندبار بغض کردم. بچههای انقلاب امروز بعد از دوماه جهاد وسط میدان و بغضهای غریبی، خوشحالی را با همه وجود در آغوش گرفتند.
این بغض آخر مثل بغضهای قبلی رنگ و بوی وطن دوستی داشت و صدالبته چیزی بیشتر؛ عطر شهدای مظلوم و گمنام بسیجی. برد شیرین و دلچسب تیم ملی جمهوری اسلامی ایران در هفته بسیج بر ملت نجیبمان و بسیجیان عزیزمان مبارک.