لیلا کوچکزاده | شهرآرانیوز؛ قصه اُلفتِ فیلم شیار ۱۴۳ و رادیوی بسته به کمرش که بی خبری از عزیز رفته به جنگ را (بخوانید زخمی که سر نمیبندد) روی پرده سینما آورد تا خیلیها به یاد بیاورند هنوز مادران بسیاری در این دیار هستند که سالها پس از جنگ، پشت خاکریزهای دلتنگی مانده اند و آمدن جگرگوشه هایشان را چشم میکشند. اُلفت، اما تنها مادر ایرانی نیست که این دیار پر از اُلفتهای بی نام و نشانی است که هر کدام قصه ناگفتهای دارند که میشود برایش فیلم نامهها نوشت و فیلمها روی پرده برد.
مامان زری سناباد یکی از همان هاست که ۳۵ سال هر روز روی یک صندلی جلوی در خانه اش نشست و منتظر ماند. گواه این قصه هم اهالی سناباد هستند که ۱۲ هزار و۷۷۵ روز چشم انتظاری او را تماشا کرده اند. روایت این صفحه، سطر به سطرش حکایت او و دلتنگی ناتمامش است که در آستانه سالروز وفات حضرت ام البنین (س) و روز تکریم مادران و همسران شهدا در گفتگو با اصغر مجربی دیگر پسر مامان زری و دخترش مرضیه شکل گرفته است.
داستان خانه خشتی سناباد، از حدود ۱۲۰ سال پیش شروع میشود تا روزی که کوچکترین فرزند این خانواده در دهه ۶۰ به جبهه میرود، اما هیچ گاه برنمی گردد! بی خبری از محمدرضای مجربیِ نوزدهساله که مفقود عملیات خیبر است در طی ۳۵ سال، به یک سؤال بی جواب در گلوی مادرش تبدیل میشود: «ممد نیومد؟»
بسیاری از اهالی سناباد تا همین چند سال پیش و پیش از فوتش، این مادر شهید را که به مامان زری معروف بوده، نشسته روی صندلی در مقابل در خانه اش دیده اند. عصرها یک ساعتی با آن چادر سرمهای رنگ طرح دارش بیرون میآمده، رویش را هم محکم میگرفته و مردم را تماشا میکرده است، در حالی که عکس پسر جوانش را هم پشت سرش روی در چسبانده بودند. انتظار، اما در چشمانش موج میزد، شاید یک عابر، خبری از محمدرضایش بیاورد یا اینکه خودش بیاید و حالا در تمام این ۳۵ سال و حتی با فوت مامانزری، انتظار از خانواده مجربی نرفته است. خانهای که با نام زنانی قدرتمند گره خورده است که از قضا با نامهای جذابی هم خوانده میشدند.
ماجرا از این قرار است که «صاحب جان» زن جوانی است که نزدیک به ۱۲۰ سال پیش، به تنهایی، توی زمینِ پانصدمتری خیابان سناباد یعنی همین مکان فعلی (حد فاصل سناباد ۶ و ۸) یک خانه میسازد و خرج و مخارجش را با اجاره دادن اتاقهای آن تأمین میکند. همسر او که به «حاجی نونی» معروف است، از بانیان تکیه کرمانیهای مشهد و بزرگ خاندان مجربی محسوب میشد و حالا در پسوند نامش بزرگ خاندان مینویسند.
بزرگ خاندانی که خانواده اش حالا توی این محله به مجربی معروف هستند. اصغر مجربی تعریف میکند: او از ماهان کرمان میآید پایین خیابان تا حسینیه کرمانیها را بسازند. ظاهرا برای ساخت گنبد تکیه، بالای داربست میرود. پایین میافتد و فوت میکند. همین است که صاحب جان میماند و پسر شش ساله اش رضا. اما این زن توانمند از تک و تا نمیافتد و خانه را میسازد. سال ۱۳۳۲، اما رضا که دیگر بزرگ شده، خانه را میکوبد و به همین شکل فعلی در میآورد. صاحب جان در صد و چهارسالگی فوت میکند و در خواجه ربیع دفن میشود.
زن خاطره سازِ بعدی خانه سناباد، تنها عروس صاحب جان، فاطمه قمصریان است که نوه هایش «مامان زری» صدایش میکردند و همین نام هم روی او باقی میماند. او همسر رضا مجربی است. فرزندش درباره آنها میگوید: «۶۵ سال شغل بابای ما بقالی بود در بازار جنت و کنار عکاسی مریخ. مامان زری هم تأمین کننده کل محصولات لبنی و رب و آبغوره و آب لیموهای پدرم بود، آن قدر کارشان تمیز بود که اهالی جنت که آن زمان بیشترشان بهایی بودند، خریدشان را از اینجا انجام میدادند، چون جنس پدرم به خاطر زحمتهای مادرم همیشه جور بود و همه چیز هم تمیز.»
از فرزندان حاج رضا مجربی، تمام پسرها به جبهه میروند، اما پسر بزرگ و کوچک در این راه شهید میشوند؛ حسین و محمدرضا. آن طور که اصغر آقا تعریف میکند، حسین، فرمانده مهمات لشکر ۷۷ خراسان بوده و هشت سال تمام در جبهه حضور داشته است. شیمیایی میشود و یک سال پس از بازنشستگی در سال ۸۵ فوت میکند، اما آنچه ماجرا را تراژیک میکند مربوط به محمدرضاست.
اصغر آقا تعریف میکند: «این پسر کوچیکه (منظورش محمدرضاست) سه مرتبه فقط زخمی شد. بار اول پس از مجروحیت در عملیات کربلای ۵ او را به شیراز بردند. به هیچ کس چیزی نگفت و فقط به من اطلاع داد. دوباره مشهد آمد و باز رفت و پشتش ترکش خورد و آوردنش بیمارستان امام رضا (ع). دوباره که میخواست برود من با او بحث کردم. همین جا جلوی در خانه مان یقه اش را گرفتم و بهش گفتم بسه. تو الان نزدیک دو سال و خردهای است که میروی. گفت حالا این دفعه را هم بروم. دیگر نمیروم.»
آن زمان نوزده سالش بود. گفتم آقاجان وقت سربازی ات است و باید بروی سربازی. گفت همین رفت وآمدها برای سربازی ام حساب میشود. دوباره گفتم این بار آخرت باشد. دیگر نمیخواهد بروی. توی پا و پشت و دستت ترکش است و هی میگویی بدنم درد میکند. بس است؛ و او همچنان میگفت این بار آخر است.
او ادامه میدهد: «این بار ایران، اسفند ۱۳۶۲ یک هفته تمام شاهراه بصره بغداد را گرفته و خیزی برای عملیات خیبر برداشته بود که بصره را از عراق جدا کنند، اما این عملیات لو رفت و بعد از دو یا سه ماه که از سربازهایی که رفته بودند، اطلاعی در دست نبود، صدای خانوادهها درآمده بود که چرا از بچههای ما خبری نمیشود. جلسهای در باشگاه مهران انتهای خیابان خاکی گذاشتند.
آقای حسن رحیم پور ازغدی آمد آنجا و عملیات را شرح داد. خودش در این عملیات حضور داشت. توضیح داد که عملیات لو رفته است و کشته بسیاری داشته اند و اینکه قرار بوده با هلی کوپتر رزمندگان را برگردانند. او میگفت تا آخرین لحظهای که من سوار شدم، رزمندگانی هنوز پشت خاکریز حضور داشتند و موفق نمیشدند سوار شوند، اما دیگر از سرنوشت آنها خبری پیدا نکردیم. او محمدرضا را هم بین آنها دیده بود، اما آن طور که برادر شهید مجربی میگوید، تاریخ شهادت محمدرضا، هشتم اسفند سال ۱۳۶۲ یعنی همان زمان مفقودی، ثبت میشود.»
از همین تاریخ به بعد است که زندگی مامان زری هم تغییر میکند. مرضیه خانم میگوید: «ما همان جا چیزی به مادرم نگفتیم. یک ماه بعد کم کم گفتیم جزو مفقودین است. مادرم ناآرام بود. تا چند ماه بعد که در خرداد ۶۳، نام محمدرضا، جزو شهدای مفقود اعلام شد و او را به همراه ۱۲۰ شهیدی که همان زمان به مشهد آوردند، در بهشت رضا دفن کردیم. تصمیم گرفتیم برای اینکه مادرم را آرام کنیم برای محمدرضا تعزیه بگیریم. مراسم سوم، هفت و چهلم و سالگرد هم گرفتیم. آن زمان پدرمان هم زنده بود. سنگ قبر هم گذاشتیم که ایشان از برگشتن محمدرضا قطع امید کند، اما این سنگ قبر هم مامان زری را آرام نمیکند و با اینکه هفتهای یک بار بر سر مزار پسرش میرود بازهم انتظار بازگشت محمدرضا تا پایان عمر نود و پنج ساله اش با او همراه است.»
مرضیه خانم صادقانه میگوید: «دعا میکردم تا زمانی که مادرم زنده است از برادرم خبری نیاورند تا داغش دومرتبه تازه نشود. به ویژه در مدت دو سال بیماری که به فوتشان منجر شد.» او این را هم اضافه میکند: «هر بار که مثل همین چندین روز پیش مفقودی میآورند انتظار در ما زنده میشود و میگوییم شاید محمدرضای ما هم بینشان باشد. ولی من میگویم آنها که آنجا دفن شده اند بگذارند بمانند چرا باید داغ ما تازه شود؟»
این گونه است که سه دهه از عمر مامان زری به انتظارِ بازگشت فرزندش میگذرد که شاهد یک دهه از آن بسیاری از اهالی خیابان سناباد هستند. تمام عصرهایی که مامان زری جلوی در خانه اش مینشست و به آدمها نگاه میکرد. مرضیه خانم در این باره تعریف میکند: «مادرم تا زنده بود دم در حیاط مینشست و به همه میگفت یک روزی بشود که من ببینم محمد میآید. حتی یک بار برای جوانی که از پیاده رو رد میشده و احساس کرده بود شبیه محمدرضاست، یک دست کت و شلوار میخرد.»
دخترش میگوید: «دیگر طوری شده بود که همه مامان زری را میشناختند و با او سلام و علیک داشتند. او هم تنها بود و وقتی بیرون مینشست، چشمش به بچهها و نوه هایش میافتاد که کنار خانه، مغازه داشتند و دلش باز میشد و این طوری انتظارش هم التیام بخشیده میشد.»، اما آن طور که دخترش تعریف میکند، باز هم مامان زری تا لحظه آخر عمرش چشمش به قاب عکس محمدرضا توی طاقچه اتاقش بود. به ویژه در دو سال بیماری که زمین گیر میشود. او میگوید: «وقتی در میزدند مادرم بلند میگفت: «ممد اومد؟»
حتی در بیمارستان و در آخرین لحظات زندگی اش هم سؤال میکرد که «ممد نیومد؟»
حالا، اما از سال ۹۸ که مامان زری به رحمت خدا رفته، خانه اش خالی است. فقط قاب عکسی از محمدرضا همچنان روی در خانه سناباد باقی مانده است و صندلی فلزی قهوهای رنگی که عصرها رویش مینشست، توی تعمیرگاه اصغر آقاست و درخت توت بزرگی که صد سال پیش صاحب جان کاشت. اما آخرین حرفی که اصغر آقا درباره مامان زری میگوید، نمیشود ننوشت. کلمات توی گلویش گیر میکند. فقط میگوید: «بگویم بهترین. نه، نمیشود.» سرش را پایین میاندازد. سکوت میکند و با همان صدای گیرایش با بغض میگوید: «خیر است.»