از چند روز قبل اعلام میکنند که مثلا در پایان هفته بعد برف خوبی خواهد بارید. حالا ببارد یا نبارد خودش حکایت دیگری است! همچنان که از دو هفته پیش، برای پایان هفته گذشته مشهد پیش بینی بارش برفی سنگین کرده بودند. اما آن روزها اصلا خبر نداشتیم قرار است کی برفی ببارد یا نبارد؛ سبک باشد یا سنگین! اگر هم خبری منتشر میشد، برخی خبردار میشدند و خیلیها شب را به راحتی میخوابیدند برای بیدارشدن در فردایی، چون روزهای قبل. آن روزها از بارش برف خبردار نمیشدیم؛ بلکه غافل گیر میشدیم.
وقتی صبح بیدار میشدیم تازه میدیدیم چه خبر است و در حیاط خانه سی سانت و بلکه بیشتر برف نشسته است و انصافا چقدر زیبا بود وقتی چشم باز میکردی و میدیدی دورتادور دیوار تاجی از برف نشسته است و شاخههای درخت داخل حیاط هم خم شده از سنگینی برف. همیشه در برابر کار انجام شده قرار میگرفتیم. مدرسهها تعطیل میشد؛ ولی کار ما تا ظهر برف روبی از پشت بام و حیاط و کوچه تا خیابان بود. خیابانی که دیگر امکان رفت وآمد نداشت. تپههای ریزودرشت برف امکان دید را هم مختل میکرد؛ چه برسد به تردد و رفت وآمد. البته آن روزها از هر چند خانه شاید یک نفر خودرویی داشت که مجبور بود چند روز از خیرش بگذرد.
این قصه دست کم یک هفته ادامه داشت. اگر هوا گرمتر میشد، آب شدن زودتر برفها را در پی داشت و البته آب و گلی که سر و وضعی برایمان باقی نمیگذاشت. ولی اگر سرد و یخبندان میشد، دست کم تا یک هفته گرفتار برف و یخ بودیم و زمین خوردنها و گاهی مصدومیت. جالبتر اینکه گاهی هم از سر شب برف میبارید و تا صبح باید چند بار پشت بام را برف میانداختیم و حیاط و کوچه را تمیز میکردیم وگرنه صبح مکافات داشتیم با سنگینی برف. آن روزها برف نازنین، کارآفرین هم بود؛ صبح که پا میشدیم، صدایی به گوش میرسید؛ برف اندازه. برف انداز...