اتوبوس خلوت بود، مسافران چند زن و مرد بودند که مشخص بود برای زیارت قبل از اذان ظهر به حرم میرفتند. همه چیز آرام بود و گاهی هم مسافرانی وسط راه سوار یا پیاده میشدند. پیرمردی که تسبیح به دست روی صندلی اول نشسته بود بلند گفت: نشوی لال به هنگام ممات/ خشنودی امام رضا (ع) صلوات. جمعیت صلواتی فرستاد. رادیو تصنیفی قدیمی را پخش میکرد. پیرمرد به راننده گفت: آقا یه خورده رادیو رو بلند میکنی؟ صدای «شد خزان گلشن جدایی» توی اتوبوس پیچید. پیرمرد دانههای تسبیحش را لای انگشتانش بالا پایین کرد و گفت: به به
کمی جلوتر مردی کنار مینی بوسی ایستاده بود و دو دستش را به شدت رو به اتوبوس تکان میداد. اتوبوس ترمز زد و راننده پرسید: چی شده آقا؟ مرد که آچار و دستمالی توی دستان روغنی اش بود گفت: داداش ماشینم خراب شده؛ داشتم این بچهها رو میبردم حرم، درست نشد. داره دیر میشه. اگه ممکنه این بچهها رو برسونید. راننده اتوبوس در را باز کرد و تعدادی پسرک کودک و نوجوان با لباسهای یک دست پشت سر هم آمدند بالا. اتوبوس راه افتاد. چند دقیقه نگذشت که اتوبوس پر شد از همهمه و سروصدای پسران. صدای جواد بدیع زاده که داشت به شکل سوزناکی فریاد میزد «وز دل سنگت آه، دلم از غم خونین است...» لای صداهای تیز و بلند بچهها گم شد که داشتند در مورد برتری مسی یا امباپه بحث میکردند.
انگار طرف داران تیم آرژانتین و فرانسه بودند که همگی داشتند با خط ۱۲ اتوبوس مشهد میرفتند به ورزشگاه لوسیل قطر تا بازی فینال جام جهانی را تماشا کنند و حالا طرف داران اولترای هردو تیم با هم داشتند کل کل میکردند.
پیرمرد که حال خوش چند دقیقه پیش و آرامشش با توفانی از سروصدا به شدت مخدوش شده بود، برافروخته و با صدای بلند گفت: بسه دگه، اقذر سروصدا برِیِ چیه؟! یَک توپی او سر دنیا آنداختن وِسَط یَک عده یَم دنبالش مُدُوَن! پول و جایزشه اونا میگیرن، دعواشه شما مُکنِن! عه باریکلا واقعا. سکوت شد و بعد پسری گفت: حاج آقا جام جهانیه دیگه، هیجان داره!
پیرمرد گفت: هیجانِشه بُبُرِن خانتا، مثلا دِرِن مِرن حرم! اصلا شما بره چی درن مِرن حرم؟ یکی دیگر از پسران گفت: ما گروه سرودیم حاج آقا، میریم سرود بخونیم! پیرمرد با تعجب گفت: سرود؟ سرود چی؟ پسری که سنش از بقیه بیشتر بود رو به بقیه گفت: بچهها بخونیم همین جا؟
پسران هرکدام به نوعی تأیید کردند و بعد سعی کردند یک سمت اتوبوس جمع بشوند.
پسری که بزرگتر بود روبه رویشان ایستاد و دستانش را آورد بالا و گفت: یک دو سه... و بعد گروه سرود یک صدا خواندند: «رضا رضا... دوست دارم صدات کنم تو هم منو نگاه کنی...»
پیرمرد دوباره تسبیحش را لای انگشتانش چرخاند و گفت: به به.