سحر نیکوعقیده
خبرنگار شهرآرا محله
انگار دارم با خود محمود حرف میزنم. همان محمود کوچک شجاع در فیلم با همان لهجه غلیظ مشهدی. همانقدر شوخطبع و همانقدر راحت و ساده و صمیمی. تازه میفهمم که سجاد در این فیلم نقش محمود را بازی نکرده است، فقط خودش بوده، خود واقعیاش که اتفاقا شباهتهای زیادی به محمود داستان دارد. یکی از آن ۲۳ رزمنده نوجوان ایرانی که در جریان جنگ ایران و عراق و در مرحله مقدماتی عملیات بیتالمقدس به اسارت نیروهای عراقی در میآیند.
فیلم ۲۳ نفر به کارگردانی مهدی جعفری در سال ۹۷، در سی و هفتمین جشنواره ملی فیلم فجر به نمایش درمیآید، برنده سیمرغ بلورین از نگاه ملی میشود، بعد از آن پروانه زرین بهترین فیلم از جشنواره کودک و نوجوان و نشان کمیسیون ملی یونسکو به عنوان فیلم منتخب سال ۲۰۱۹ را دریافت میکند. اما چیزی که باعث میشود این فیلم از همان ابتدا مورد توجه قرار بگیرد، حضور سردار قاسم سلیمانی که این روزها ایران داغدار شهادتش است، در روز اول فیلمبرداری در پشت صحنه این فیلم است. عکسهای این دیدار گرم و صمیمی به سرعت در رسانهها دست به دست میشود. عکسهایی که شور و هیجان بچهها و مهربانی سردار با بچهها در آنها موج میزند. در گوشه یکی از همین عکسهای دستهجمعی سجاد محمدزاده، نوجوان هجدهساله محله چمن که از اعضای فعال مسجد شجره محله چهنو است، هم دیده میشود. او نقش محمود رعیتنژاد را در کنار ۲۲ بازیگر نوجوان دیگر در این فیلم بازی میکند. بازیگرانی از تهران، قوچان، کرمان، قشم و مازندران که هر کدام نقش یکی از شخصیتهای واقعی این ماجرا را برعهده دارند. او، اما به ایفای نقش تنها رزمنده مشهدی این گروه میپرازد. نقشی که پس از رقابت با ۲۰۰ نوجوان دیگر سرانجام به سجاد میرسد. سجاد، اما همه اینها را برنامهای غیرمنتظره در خلال زندگیاش میداند. علاقه اصلی او گزارشگری بازیهای فوتبال است، در حوزه علمیه درس میخواند، کنار آن هرازگاهی در مسجد محله در مراسم مختلف مداحی هم میکند و در نهایت آرزویش هم این است که رئیس جمهور بشود و گره از مشکلات مردم کشورش باز کند. میگوید تجربه بازیگری فقط یک گوشه از زندگیاش بوده است. تجربهای که قرار است به همراه پدر و مادرش که او را در این راه حمایت کردهاند، از آن برایمان بگوید.
از گزارشگری فوتبال تا تست بازیگری
همه ماجرا از یک فراخوان شروع میشود. فراخوان برای انتخاب یک بازیگر مشهدی نوجوان و نقشآفرینی در یک فیلم به کارگردانی مهدی جعفری. این فراخوان را علی مشهدی هم در صفحه اینستاگرامش اطلاع میدهد، اما خود سجاد از طریق استاد کلاس فن بیانش از آن مطلع میشود. اول آن را جدی نمیگیرد، اما با تشویق خانواده تصمیم میگیرد که او هم شانسش را امتحان کند. این آزمون توسط مؤسسه موج نو در خیابان راهنمایی برگزار میشود و محوطه این مؤسسه هم به گفته سجاد در روز مقرر تا خرخره از جمعیت پر میشود. جمعیتی که بیشترشان را نوجوان با استعداد و پرسابقه تشکیل میدهند. افرادی که حداقل یکی دو تا کار سینمایی و تئاتری در کارنامه خود دارند. از سجاد میپرسم که خود او سابقه بازیگری داشته یا نه؟ و او از علاقه دیرینش به گزارشگری فوتبال میگوید. اصلا کلاسهای فن بیان را هم به خاطر مهارت
کسب کردن در همین زمینه شرکت میکرده است. میگوید که از همان هفت سالگی تک تک بازیهای فوتبال را تماشا میکرده و حالا اسم تمام بازیکنان خارجی، ایرانی، داوران، تیمها و خلاصه تمام متعلقات فوتبال را از بر است. از ده سالگی هم در همان عالم کودکی میرود پی گزارشگری، به این صورت که موقع پخش فوتبال صدای تلویزیون را کم میکرده و خودش به جای گزارشگر بازی را گزارش میکرده است. این علاقه تا نوجوانی با او میماند و او را به کلاسهای فن بیان میکشاند و پس از آن تست برای یک فیلم. میگوید: «یک هو چشم باز کردم دیدم وسط کلی بازیگر ایستادهام و میخواهم تست بدهم. چیزی که هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم!»
خدای لهجه مشهدی!
سجاد میگوید که در آن لحظات تنها برگ برندهاش را اتودی که باید اجرا میکردند، میداند. اینکه باید آن را به لهجه مشهدی اجرا میکردند و او به قول خودش خدای این لهجه است! البته اضافه میکند که اعتماد به نفس بالایش هم در موفقیتش بیتأثیر نبوده است. خلاصه تست را میدهد و دو روز بعد دستیار کارگردان آقای سیامک مردانه با او تماس میگیرد و خبر قبول شدنش را میدهد. او هم این خبر خوب را با هیجان و خوشحالی به خانواده میگوید...، اما این تازه اول ماجرا است و مرخصی گرفتن از حوزه علمیه باقرالعلوم (ع) که سجاد در آن مشغول تحصیل بوده داستان دیگری دارد. ابتدا با سه ماه مرخصی گرفتن او موافقت نمیشود و بعد از رفت و آمد بسیار و نامه از کارگردان و... بالأخره عازم سفر به تهران برای بازی در این فیلم میشود. پیش از آنکه سراغ داستان فیلمبازی کردنش در تهران برویم از سجاد میخواهم که ابتدا داستان حوزوی شدنش را تعریف کند که میگوید: «اصلا قرار نبود بروم حوزه. با تشویق خانواده و معلمها رشته تجربی را انتخاب کرده بودم، حتی کتابهایم را خریده بودم، اما درست در همان روزهای آخر تصمیم دیگری گرفتم. میخواستم قدم در مسیری بگذارم که همیشه به آن علاقه داشتم. از کودکی با قرآن مأنوس بودم و بدون اینکه به کلاسی بروم قرآن را با صوت میخواندم. در بسیج مدرسه عضو فعال بودم و فعالیتهای زیادی در این زمینه داشتم. مداحی را هم همیشه دوست داشتم و دست آخر مدرک مداحی را هم گرفتم... همه اینها من را به سمت حوزه سوق داد، اما علاقه دیگر من همانطور که گفتم گزارشگری فوتبال بود که باعث شد در نهایت سر از تهران و فیلم ۲۳ نفر درآورم.»
یک دنیای جدید
بعد از آن سجاد از دنیای جدیدی که در آن پا میگذارد، میگوید. دنیای متفاوت از فضاهایی که تا به حال تجربه کرده است. دنیای بازیگری که برای او با سفر به تهران در شهریور سال ۹۷ آغاز میشود. میگوید: «نزدیکترین تجربه من به بازیگری همان فیلمها و سریالهایی بود که توی تلویزیون میدیدم. هیچ تصوری از پشت صحنه فیلمها نداشتم و سختیهایش را حس نکرده بودم و این در حالی بود که خیلی از آن ۲۲ نفر دیگر در کلاسهای بازیگری زیر نظر استادان معروف شرکت کرده بودند یا سابقه بازیگری داشتند.» البته او قسمت سخت ماجرا را همان روز اول و دوری از دیار و تجربهای جدید و ناآشنا در شهری غریب میداند. آن هم در کنار بازیگرانی که اغلب تهرانی و کرمانی بودند و با همشهریهای خودشان دوست و رفیق شده بودند. البته این را هم میگوید که پس از مدتی کوتاه و صحبتهای اولیه آن رفاقت بین همه آنها شکل میگیرد. مثل ۲۳ رفیق قدیمی که انگار از مدتها قبل یکدیگر را میشناسند. این ارتباط خوب برای سجاد با کارگردان فیلم آقای جعفری هم شکل میگیرد. میگوید: «آقای جعفری از همان ابتدا با من صمیمی و خوب بود. کارم را هم قبول داشت. همیشه میگفت بازی سجاد رئال است. نقش بازی نمیکند و ادا در نمیآورد. واقعا خودِ خودش است.»
۲۴ نفر!
پس از یک ماه تمرین، بالأخره ۱۳ مهرماه سال ۹۷ فیلم برداری فیلم در شهرک چهاردنگه تهران یا به قول سجاد، خرابههای حاشیه شهر تهران کلید میخورد و او روز اول فیلمبرداری را بهترین روز تمام آن چهارماه میداند، شیرینترین خاطرهای که در ذهن دارد. تعریف میکند: «حاج قاسم سلیمانی نقش پررنگ در داستان واقعی این فیلم داشت و فرماندهی تیپ ثارا... کرمان را که نوجوانان کرمانی آن را تشکیل میدادند، برعهده داشت. او کسی است که اولینبار پیشنهاد ساخت این فیلم را به آقای حاتمیکیا میدهد، اما آقای حاتمیکیا میگوید که بهتر است این فیلم را آقای جعفری بسازد چراکه او پیش از آن مستندی را با همین موضوع تهیه میکرده و بر موضوع اشراف بیشتری دارد. به همین دلیل شهید سلیمانی روز اول فیلمبرداری به همراه همان ۲۳ نفر واقعی سر صحنه میآیند. من آن روزها شناخت زیادی از سردار نداشتم، اما برخورد او آنقدر گرم و صمیمی بود که حس میکردم سالهاست او را میشناسم. با همه بچهها خوش و بش میکرد و دست میداد و روبوسی میکرد. به من که رسید به لهجه مشهدی رو به بچهها پرسید: «ای بِچه کجایه؟» یکی از بچهها با خنده گفت: «بچه مِشد». همه زدند زیر خنده. او هم نگاهی به چفیه روی شانهام انداخت و دو طرف شانهام را بوسید. آن روز کنار ما بچهها ناهار خورد و تمام آن ساعتها به خوش و بش و خنده و شوخی گذشت. من بعدها شخصیت ایشان را شناختم. بعدها فهمیدم که چه نقش پررنگی در پیروزی در جنگ تحمیلی داشتند. به نظر من اصلا اسم این فیلم باید ۲۴ نفر میبود. ۲۴ نفری که نفر اصلی آن قطعا شهید قاسم سلیمانی بود.»
هیجان یکی از ۲۳ نفر بودن.
اما دیدار با سردار سلیمانی تنها خاطره شیرین آن روز نیست. سجاد از هیجانش برای دیدار با محمود رعیتنژاد هم میگوید. یکی از آدم واقعیهای این ماجرا که سجاد نقش او را در فیلم بازی میکند. میگوید که در همان گفت و گوی اول و رد و بدل شدن حرفهایشان با لهجه غلیظ مشهدی متوجه شباهتهایش به آقای رعیتنژاد میشود. هر دو طلبه هستند و شوخطبع و خوشصحبت. پس از آن نوبت به دیگر آدمهای ماجرا میرسد و سجاد با دیگر رزمندگان هم صحبت میکند. میگوید:
«آن روز تازه فهمیدم که دارم در چه فیلمی بازی میکنم. تازه فهمیدم که چه کار سختی دارم. از همان روز اول فیلمبرداری به خودم قول دادم که بهترین چیزی را که در چنته دارم، ارائه کنم.» کمی مکث میکند و ادامه میدهد: «خلاصه بگویم کیف کردم که یکی از آن ۲۳ نفرم و دارم نقش چنین آدمی را بازی میکنم!»
غذا نخوردیم تا زنده بمانیم
سجاد روزهای فیلمبرداری در چهاردنگه را از سختترین روزهای این تجربه میداند. ۶ روز متوالی فیلمبرداری در یک کارگاه کوچک نساجی متروک که حکم سلول انفرادی را داشت. روزهایی که به قول خودش رُسشان در آن یک وجب جا کشیده میشده و سرانجام صبرشان را لبریز میکرده و بازیگری روی سختش را هم به آنها نشان میداده است. همه اینها باعث میشد که کلافه شوند، با یکدیگر جر و بحث
کنند و حتی کار به دعوا و زد و خورد بکشد، اما در آخر با وساطت دیگر بچهها و عوامل فیلم به آشتیکنان ختم میشده است. سجاد آن روزها را اینطور تعریف میکند: «گریمهای روی صورتمان خیلی سنگین بود. هر روز چند ساعت سر گریم بودیم. پودرهای قهوهای میریختند توی صورتمان که چهرههایمان را تکیده نشان بدهد. ترک روی لبهایمان میکشیدند که نشان بدهند اعتصاب غذا کردهایم. همه اینها فقط بازی بود و با این حال برایمان سخت بود! مدام با خودم فکر میکردم آن ۲۳ نفر واقعی که بازی نمیکردند! آنها چطور آن همه سختی را تحمل میکردند؟ در طول روز که با هم حرف میزدیم میدیدم بچهها هم به این موضوع فکر میکنند. یکی از کارهایمان این شده بود که از یکدیگر بپرسیم اگر تو بودی قبول میکردی دست از اعتصاب بکشی؟ پیشنهادشان را قبول میکردی و به فرانسه میرفتی؟ بعضیها میخندیدند به نشانه تأیید، بعضیها هم میگفتند قبول نمیکردند. من هم میگفتم دست از اعتصاب نمیکشیدم و میماندم، اما بعد به فکر فرو میرفتم. واقعا زیر شکنجه و توی اعتصاب هم همین را میگفتم؟ بعد دیالوگ یکی از بچهها توی سرم تکرار میشد: «همه غذا خوردن تا زنده بمونن ما غذا نخوردیم تا زنده بمونیم.»
آن روی سخت دیگر ماجرا، اما بارها و بارها برداشتهای هزار باره برای پلانهایی که چند ثانیه بیشتر طول نمیکشند است. البته سجاد با همان اعتماد به نفس معمول همیشگیاش میگوید که او باعثش نبوده و دیالوگش را در همان برداشت اول خوب و مسلط میگفته است و تمام! اما اوضاع برای دیگر بازیگران این طور نبوده است. میگوید: «تماشاگرها توی سینما وقتی دیالوگهایم را با لهجه میگویم، میزنند زیر خنده. سر صحنه هم اوضاع همین بود. همبازیهایم از خنده رودهبر میشدند و همیشه پلانهایی که من همبازی داشتم ساعتها طول میکشید. البته مسئله دیگری هم این میان وجود داشت. ما ۲۳ پسر نوجوان شر و شیطون و پرانرژی بودیم که خیلی از ما برای اولینبار بود که جلوی دوربین میرفتیم. کنترل ما برای عوامل فیلم گاهی اوقات خیلی سخت میشد. همه اینها باعث میشد که خیلی وقتها کار تا نیمههای شب طول بکشد.»
پایان ماجرا
بالأخره پس از ۶ روز متوالی کار آنها در کارگاه نساجی که بخش مهمی از فیلم را تشکیل میدهد به پایان میرسد و عوامل فیلم در روزهای پایانی آذرماه راهی آبادان میشوند تا پلانهای آخر را هم ضبط کنند. پلانهایی که مربوط به بخش ملاصالح قاری مترجم صدام میشود. بالأخره روز آخر هم از راه میرسد. پایان ماجرا هم با عکسهای دسته جمعی و خوش و بشهای معمول رقم میخورد. سجاد هم در لحظات آخر کلاهش را از سر بر میدارد و به صمیمیترین دوستش به عنوان یادگاری هدیه میدهد. یکی از اعضای کرمانی گروه که هنوز هم با هم در ارتباط هستند.
مادرهایمان خبر دارند ما کجا هستیم؟۱۰ بهمن سال ۹۷، روز افتتاحیه سی و هفتمین جشنواره فیلم فجر در برج میلاد آن بخش ماجراست که پدر و مادر سجاد هم درگیر داستان و تجربه پسرشان میشوند. آن هیاهو، فرش قرمز، صدای فلش دوربینها و انبوه خبرنگارها و عکاسها... همه اینها توصیفهای فاطمه محمدزاده، مادر سجاد است از روز افتتاحیه که با هیجان تعریف میکند. اما نقطه اوج ماجرا برای او زمانی است که برای اولینبار پسرش را روی پرده سینما میبیند و از سکانسی که او را تکان میدهد، میگوید: «لحظهای که توی زندان بودند و سجاد را توی آن سلول تنگ و تاریک میدیدم غم سنگینی روی دلم نشست. آن لحظه که یکی از بچهها پرسید «مادرهایمان خبر دارند ما کجا هستیم؟» آن لحظه همه اشک میریختند. با خودم فکر میکردم که فقط ۴ ماه از سجاد دور بودم و این همه دلتنگش شدم. پس مادران این ۲۳ نفر در آن ۸ سال بیخبری از فرزندانشان چه میکشیدند؟ اصلا میتوان آن ۸ سال دوری و سختی را توی دو ساعت نشان داد؟»
هنر در مشهد جواب نمیدهد
از سجاد درباره واکنش دوستان و اطرافیانش پس از اکران فیلم میپرسم. میخندد و میگوید: «دوستهایم خیلی سر به سرم میگذاشتند. میگفتند دیگر سلبریتی شدی و ما را نمیبینی.» بعضی وقتها هم که توی خیابان راه میروم مردم میگویند: «اِ. همون یکی میه یکی مره!» اما در کل تغییر مهمی در زندگی او ایجاد نمیشود و سجاد روال عادی زندگیاش را پیش میگیرد. چند هفته پیش مدرک مداحیاش را میگیرد و بعد هم برای خادمیاری حرم اقدام میکند. آزمونهایش را پشت سر میگذارد و از هفته بعد به عنوان خادم در حرم مطهر امام رضا (ع) خدمت میکند. از آرزوها و اهدافش میپرسم و جواب متفاوتی میشنوم. میگوید که دوست دارد در نهایت رئیس جمهور شود و به مردمش کمک کند! در آخر پس از شنیدن تمام جزئیات زندگی این نوجوان فعال منطقه میپرسم که دست آخر تکلیف آن بُعد هنرمند شخصیت او چه میشود؟ میگوید که همیشه فعالیت در رشتههای متفاوت را دوست داشته و دلش میخواهد که یک گوشه از زندگیاش را هم به هنر سینما اختصاص بدهد، اما در آخر وقتی از آرزو و اهدافش میپرسم جواب متفاوتی میشنوم. میگوید: «در مشهد آن قدرها که باید به هنر بها داده نمیشود و من هم بعد از این فیلم درخواستی برای بازی در فیلمهای بعدی نداشتم. حتی رسانهها هم همین وضعیت را داشتند و شما اولین رسانهای هستید که با من گفتگو میکنید. در شهرهای دیگر مثل تهران بیشتر به هنر و هنرمند اهمیت میدهند و شهروندان هنردوستتری دارند، اما هنر در مشهد جواب نمیدهد.»