شنبه
صبح اولین روز هفته پیرمرد رانندهتاکسی تا مرا میبیند از آن طرف خیابان دست تکان میدهد و دور میزند تا من را به ایستگاه مترو برساند.
خواهش میکنم که به مسیر خودش ادامه دهد. میگوید: برای من فرقی ندارد، و بعد سر صحبت باز میشود. چنان با محبت و شیرین هفتهام را آغاز میکند که گفتنی نیست!
یکشنبه
مرد جوان توی واگن مترو کنارم مینشیند. بوی سیگار میزند توی صورتم. از اوضاع روزگار مینالد. میگویم: باید تغییر را از خودمان شروع کنیم، چون اصلاح قدمبهقدم اتفاق میافتد و یکباره هیچ چیزی عوض نمیشود. بعد ادامه میدهم: همه مینالند، ولی چند نفر هستند که زباله خودشان را کف زمین نریزند؟ چند نفر هستند که در اداره مردم را معطل نکنند یا جنس را گران نفروشند؟ کسانی که دنبال بهبود اوضاعاند بیآنکه خودشان قدمی بردارند آدمهای تنبلی هستند! ناگهان حرفم را قطع میکند: تغییر باید از مسئولان اتفاق بیفتد! به او نگاه میکنم. انگار اصلا تا حالا حرفهای من را نمیشنیده است!
دوشنبه
از ایستگاه مترو که بیرون میآیم، راننده اولین تاکسی مسیر را فریاد میزند و در را برایم باز میکند. مردی کنارم مینشیند و کتابی را که با روزنامه جلد شده از توی کیفش درمیآورد و در حالی که انگشتش را لای صفحات گذاشته است کتاب را به دستم میدهد: اینجا رو بخونید! نگاهش میکنم. میپرسم: ما توی مترو با هم نبودیم؟ سر تکان میدهد. چقدر دنیا عجیب است! چند دقیقه قبل توی مترو چشمم به مردی افتاده بود که قدری دورتر در حال مطالعه یک کتاب بود که جلدی از روزنامه داشت. وقتی که از دیدن کتاب در دست او خوشحال بودم فکرش را هم نمیکردم که بعد از چند دقیقه همان کتاب در دست خودم باشد. رمانی است از هاینریش بل و
داستان اعتراف ۲ نفر به گناهانشان در نزد کشیش کلیسا! موقع پیاده شدن تشکر میکنم و کرایه ۲ نفر را میدهم. ابتدا مرد نمیخواهد قبول کند، ولی راضیاش میکنم. میگویم: شما آغاز روز دوشنبه مرا با کتاب رقم زدید. میخواهم کرایه کتاب خواندنم را حساب کنم!
سهشنبه
میخواهم برای کرایه تاکسی پول خرد کنم. راننده منتظر ایستاده. با عجله وارد اولین مغازه میشوم که میبینم داخل مغازه چند مأمور پلیس ایستادهاند! همه ناگهان ساکت میشوند و با تعجب نگاهم میکنند! با تردید اسکناسی که در دست دارم نشان میدهم! فقط کم مانده است دستم را بالا بیاورم و بگویم: آقا، اجازه؟
چهارشنبه
پیرمرد موتوری وقتی پولش را میگیرد، ماسک را کنار میزند: حاجی، اربعین حسینیه ترکها منبر نمیرفتی؟ ذوقزده لپهایم را میکشد! ادامه میدهد: من پای منبرت بودهم! بعد سرش را جلو میآورد و میگوید: یک بوس بده! تا حالا کسی را با کلاه کاسکت نبوسیده بودم! بینیام داغان میشود!
پنجشنبه
خانمی که کاپشن و چکمه چرم قهوهای پوشیده و موهایش از زیر روسری پیداست وارد واگن میشود و کنار همسرش در قسمت مردانه مینشیند. چون دقیقا روبهروی در واگن نشستهام توجه مرا جلب میکند. بلافاصله از کیفش قرآن جیبی را درمیآورد و مشغول خواندن میشود. او در حال تلاوت آیات خداست و من شرمنده از قضاوتی که اولین لحظه ورودش به واگن در دل خودم داشتم!